دانلود داستان کوتاه گارد لنف و نایره به قلم زینب.م
فرزاد با نیشبازش، نزدیک دایانا شد و گفت:
– آجی دمتگرم! باز کلهخر بازیت، گل کرد.
دایانا هم خندهای کرد و سری تکان داد. فرزاد پنجسال بزرگتر بود؛ ولی بیشتر مواقع، دایانا را «آجی» صدا میزد.
آفرین، باز رئیسبازیاش گل کرد و دست به کمر، شروع به دستور دادن کرد.
– خب، فرزاد تو برو اونجا که شبیه آشپزخونهست. دانی تو هم بیا باهم بریم کسری و مازی هم برید اون اتاقه که ته پذیراییه!
خانهی بزرگ و جالبی بود، تنها یکطبقه بود و آدم را یاد خانههای قدیمی میانداخت که چند خانواده باهم در آن زندگی میکردند!
چهار اتاق تقریباً بزرگ داشت که همهی آنها دو در بود و به یکدیگر متصل میشد. آفرین و دایانا درباره اینکه چرا خانه اینگونه قدیمی است؛ اما بیرونش به پوسیدگی داخل نیست، پچپچ میکردند!
– آفرین و دایانا، جمع کنید بیاید ببینید چی یافتم!
– غلط نخور! اول من پیداش کردم بعد تو مثل گراز شیرجه زدی روی من بدبخت.
صدای بشاش مازیار و حرص خوردن کسری بود که باز مثل همیشه جروبحث میکردند.
آفرین و دایانا با قدمهای بلند خود را به اتاق تهپذیرایی رساندند. چینش و فضای اتاق با اتاقهای دیگر متفاوتتر و بزرگتر بود!
یک تختخواب بزرگ و شکسته شده، گوشهی اتاق قرار داشت که کلی تار عنکبوت به آن آویزان بود. کلی تکهچوب و روزنامه باطله کف اتاق ریخته بود و فضای اتاق به شکل عجیبی خَفه و بوی نمِ خاصی میداد.
فرزاد گفت:
– بچهها فکر کنید؛ مثل این فیلم ترسناکها الان صدای قدم بیاد و در اتاق بسته بشه!
بعد تمام شدن حرفش، همگی شروع کردند به خندیدن. دایانا نزدیک میز آرایش چوبیرنگی که آیینه بزرگی روی آن قرار داشت، شد و خود را در آیینه نگاه کرد.
موهای تیرهرنگش را مرتب و شالش را روی سرش درست کرد و عینکش را بالاتر کشید. آفرین و دایانا، در یکسال به دنیا آمدند. مازیار پسرعمهاش و آفرین دخترعمویش بود. کسری، هم پسرخالهاش بود. از همه هم سنش بیشتر بود، بیستویکسال سن داشت؛ اما باز همانند بچهها رفتار میکرد!
فرزاد هم که بیستسال داشت و همیشه طابع جمع!
از زمانی که به یاد داشتند، همهشان؛ هر پنجنفر در اکثر خاطرات هم بودند. هر کدام یک نسبتی داشتند که نام «فامیل» را به یدک میکشید.
– خب پلشتان عزیز! برای چی غارغار میکردین؟!
با صدای دایانا، سعی کردند جدی باشند. آفرین، پاکتی را که در دست مازیار بود را قاپید و روی لبه تختخواب شکسته ایستاد.
کمی دور و برش را نگاه کرد. پشت پاکت را باصدای بلندی خواند:
– بچهها پشتش نوشته «تنها بانوان آتش و آب، حق باز کردن پاکت را دارند» واه! سر کاریه؟
دانلود داستان کوتاه گارد لنف و نایره به قلم زینب.م
بسیار عالی و جذاب
ترکیبی از ترسناک، طنز و تخیلی ولی به شکلی که مخاطب اصلا از داستان زده نمیشه، به راحتی با داستان همراه میشه و لذت میبره
قلم نویسنده عالیه
خسته نباشی نویسنده عزیز قلمت مانا