به قوطی نوشابهای که جلوی پام بود لگد دیگهای زدم. قوطی حرکت کرد و چند قدمی جلوتر متوقف شد. جلوتر رفتم و دوباره لگد زدم. اَه، چرا زندگی اینقدر تلخ و مزخرفه؟! چرا مردها اینقدر ع*و*ضی هستن؟ از مردها متنفرم! از این دنیای زشت هم متنفرم!
صح*نههای وحشتناک اون خاطرهی قدیمی اما سرنوشتساز، جلوی چشمم جون گرفتن. با یادآوریش، چیزی روی قلبم سنگینی کرد و بغضم بزرگتر شد. چشمهام پشت یه لایه از اشک پنهون شد. تمام حرصم رو توی پام جمع کردم و با تمام وجود، به قوطی لگد دیگهای زدم. قوطی نوشابه روی هوا بلند شد و خیلی دورتر روی زمین فرود اومد. هنوز چشمهام اشکی بود و همهچیز رو تار میدیدم. حالا با اجارهی خونه چیکار میکردم؟ تمام دار و ندارم همین شغل بود که بهخاطر اون آشپز ع*و*ضی از دستش دادم.
گوشی و هندزفریم رو از کیفم درآوردم. هندزفری رو توی گوشم فرو کردم و صدای آهنگ رو تا ته زیاد کردم. صدا اونقدر بلند بود که اگه کنار گوشم بمب هم میترکوندن، هیچی نمیفهمیدم. سرسختانه با بغضم میجنگیدم و اجازه نمیدادم اشکم سرازیر بشه. خاطرات تلخم رو پس ذهنم فرستادم و سعی کردم زیر ل*ب با آهنگ همخونی کنم تا حتی برای لحظاتی، تلخیای که روی زندگیم چنبره زده رو کنار بزنم و حسش نکنم.
سرم پایین بود و چشم به زمین جلوی پام دوخته بودم و قدم برمیداشتم که از گوشهی چشم دیدم ماشینی نزدیکم میشه. سریع سرم رو بلند کردم و با حیرت به پرادوی مشکی رنگی که درست کنار پام ترمز زده بود خیره شدم. پر*دهی اشکم پاره شد و دو قطره اشک از چشمهام فرو ریخت. اگر اون ماشین لحظهی آخر ترمز نگرفته بود، من الان دیگه زنده نبودم.
بهتر! مگه زنده بودنم چی به این دنیا اضافه میکنه؟ حضورم به کی کمک میکنه؟ کی رو دارم که نگرانم بشه و منتظرم باشه؟ کی هست که وجودم واسش مهم باشه؟ پس همون بمیرم بهتره!
توی همون حال داشتم به بدبختیهام فکر میکردم و راننده که پسر جوونی بود با عصبانیت پیاده شد. شوکه شده بهش نگاه کردم. به چشمهاش خیره شدم و منتظر بودم تا حرفی بزنه. همونطوری که به چشماش خیره بودم، متوجه رنگ خاص چشمش شدم. آبی تیرهای بود که به سرمه ای میزد. ناگهان نگاهم به دهنش افتاد که تکون میخورد؛ اما صدایی خارج نمیشد. چرا؟ وای هندزفری!
دستم ناخودآگاه بالا رفت و هندزفریم رو از گوشم در آوردم. گوشیهای هندزفریم، از لبهی شال، آویزون شد. با صدای بم و مردونهاش از جا پریدم.
– تموم شد؟
چشمهای ترسیدهام رو بالا بردم و به چشمهاش دوختم.
– چی؟
دست به س*ی*نه ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد. از برق چشمهاش معلوم بود حسابی عصبانیه. وقتی که حرف زد، کاملاً حرص توی صداش رو حس کردم.
– آهنگی که گوش میدادین. آخه بالاخره افتخار دادین اون هندزفری رو دربیارین!
اخم کردم. رد خنده رو با وجود عصبانیت شدید توی نگاه پسر میدیدم. دوباره شروع به صحبت کرد.
– خانوم حواستون کجاست؟ صدتا بوق زدم! اگه من ترمز نگرفته بودم که خدایی نکرده الان یه اتفاقی افتاده بود.
حق با اون بود، من توی هپروت بودم. تلخی زندگیم، خاطرات گذشته و اعصاب خردم از دست اون آشپز و هزارتا چیز دیگه که همزمان، باهم به مغزم هجوم آورده بود، اجازهی تمرکز رو بهم نمیداد. صدای بلند آهنگ هم که قوز بالای قوز بود. پس گفتم:
– بله، حق با شماست. من معذرت میخوام! اصلاً حواسم جمع نبود.
پسره سری به نشونهی تاسف تکون داد. چشمش رو توی کاسه چرخوند و سرش رو به طرف راست من برگردوند. به جدول کنار خیابون خیره شد و با پوزخندی زیر ل*ب گفت:
– معلوم نیست چی زده و کجا سیر میکرده.
چی شد؟ این الان با من بود؟ آی، نفسکِش! پسرهی بیادب، حالیت میکنم زیبا کیه! الان یه جوری بشورمت و بذارمت کنار که تا آخر عمرت هم زیر آفتاب بمونی خشک نشی! دوباره اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم و با لحنی حق به جانب گفتم:
– هر جایی که سیر میکردم به شما مربوط نیست! تا اونجایی که به شما مربوط میشد و من مقصر بودم عذرخواهی کردم. دیگه باقیاش به خودم مربوط میشه. مادرتون از بچگی یادتون ندادن که فضول رو میبرن جهنم؟!
پسر به وضوح جا خورد. نگاهش رو از جدول به سمت من هدایت کرده بود. دهنش باز شد و چشمهاش گرد شد. اعصاب خردم یه طرف، بچهپرو بازی این پسره هم مزید بر علت شد که شروع کنم زیر لبی غرغر کنم و تمام حرصم رو با فحش سر این پسر خالی کنم.
همونطور که من کل دایرهالمعارف فحشم رو باز کرده بودم و تند تند پشت سر هم ردیف میکردم، پسره یهو اخم کرد و با عصبانیت گفت:
– خانم حرف دهنتون رو بفهمید!
چشمهام رو با تعجب گرد کردم. شنید؟ هی! مگه چقدر بلند زمزمه کردم؟! چشمهام به حالت عادی برگشت و گونههام رنگ گرفت. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
– ببخشید، من عجله دارم، باید برم.
صدای خنده پسره به هوا شلیک شد. وقتی بالاخره حسابی خندههاش رو کرد، گفت:
– خب بابا، حالا خجالتت واسه چیه؟ اشکال نداره، عادت کردم. حالا که عجله داری بیا تا یه جایی برسونمت که اگه راننده بعدی مثل من نباشه، اینبار دیگه شانس نمیاری.
اخم کردم. بفرما زیبا خانم! تحویل بگیر. دوباره به روی یه پسر خندیدی، پررو شد! با اخم سر بلند کردم.
– لازم نکرده! شما بفرما به کارت برس. ببخشید وقتت رو گرفتم.
و به بند کولهام رو چ*ن*گ زدم و از چهرهی حیرتزده اون پسر و پرادوی مشکی رنگش دور شدم.
وقتی زندگی، آن روی تلخ و پر ابهامش را نشان میدهد، مجبور میشوی قدم در راهی بگذاری که جز سراب چیزی روبهرویت نیست. زیبا، گذشتهی رنجآوری را رها می کند تا سرنوشت خویش را به آیندهای همچون نامش پیوند بزند؛ ولی گویا که دست تقدیر پیشانینوشت دیگری برای او رقم زده است
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
خسته نباشی نویسنده عزیز قلمت مانا