عنوان رمان: دلدار بانو
نویسنده: آیلی فام
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی، تاریخی
خلاصه:
هامین پادشاهی جوان، بیتجربه و تازه به سلطنت رسیده است.
اَوینار دختری رعیت و فقیری که از خانواده سلطنتی تنفر عجیبی دارد!
همه چیز خوب است تا هامین با اوینار اشنا شده و بنا به دلایلی هویتش را از اوینار پنهان میکند.
و اتفاقات عجیبی که در حکومت میافتد و همه از چشم پادشاه میبینند، در حالی که او روحش هم از این ماجراها خبر ندارد…!
در داستانی که تمام شخصیتهایش گرگی در لباس چوپان هستند باید به چه کسی اعتماد کرد؟!
برشی از رمان در حال تایپ دلدار بانو:
از زبان هامین:
کلافه بر موهایم چنگ زدم و اطرافم را از نظر گذراندم، تحمل این قدرت و قصر را نداشته و ندارهام. گویی دیوارهای این قصر قصد خفگیام را داشتهاند! صدایم را بلند کردم:
– کاوه… کاوه.
چشمانم را با خشم برهم فشار دادم. کجاست پس این بیعقل؟
بلندتر فریاد زدم:
– کاوه!
دواندوان آمد و تعظیم کرد.
– جانم آقا؟
عصبی نگاهش کردم.
– کجا هستی؟ مدت زیادیست صدایت میکنم!
شرمنده نگاهم کرد.
– شرمندهام سلطانم، اسیر خاتونهای جدید بودم.
اخمی از ندانستن بر پیشانیام حاکم شد.
– مگر احمد نیست؟!
سرش را بالا انداخت.
– خیر سرورم عیالش تازه فارغ شده بود رفته مرخصی.
اخمم شدت گرفت.
– کارهای احمد را رها کن، یک دست لباس مبدل برایم آماده کن. باید به بازار برویم!
با حیرت نگاهم کرد.
– با این وضعتون سرورم؟!
با چشمانی قرمز که ناشی از سردرد و خشمم بود و به شدت ترسناک بود نگاهش کردم و غریدم:
– نظرت را نپرسیدم!
سرش را با وحشت تکان داد.
– چشم.
پیشانیام را با انگشت اشاره و شستم ماساژ دادم.
– مرخصی.
رمان در حال تایپ دلدار بانو
دستانم را از پشت درهم قفل کردم و به سمت پنجره سرتاسری قصر رفتم. از بالا به رژه سربازان چشم دوختم، از این قدرت بیزار بودم؛ از این عمارت سیاه، از ارباب بودن… حتی از دستور دادن! شاید هزاران نفر حسرت این تاج و تخت را داشته باشند، فقط من نسبت به این قدرت نفرت داشتم و گمانم به این خاطر بود که از بچگی در گوشم خوانده شده بود که باید شاه باشم! باید دستور بدهم. گمانم به این خاطر بود که این قدرت اجبار مادرم بود! ملکه زیور وارد میشوند. با شنیدن صدای سرباز که ورود مادر را خبر میداد به سمت در بازگشتم و با دیدن مادر سری به نشانه احترام تکان دادم. نزدم آمد، پیشانیام را ب*و*سید و لبخند زد.
– زنده و سربلند باشی عزیز تاج دارم.
لبخند مصنوعی بر لبانم جا خوش کرد و خیره به مادر در دل با خود زمزمه کردم، هه عزیز تاج دارم! دلم میخواست ببینم اگر این تاج وجود نداشت آنوقت هم برایش عزیز بودم یا خیر؟! مجدد به سمت پنجره سرتاسری قصر بازگشتم و به هیاهوی خاتونها و سربازهای داخل حیاط سرسبز همچون جنگل قصر خیره شدم.
رمان در حال تایپ دلدار بانو
????????❤❤