دانلود رمان خدیو ماه به قلم مهدیه سیف الهی ویژه تک رمان

ویژه سایت و انجمن تک رمان
خلاصه:
دانلود رمان خدیو ماه به قلم مهدیه سیف الهی/ «مهتاج نامدار» نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام «کیان فرهمند»،
با فهمیدن علت مرگ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری میگذارد که
از لحظه به لحظهاش بوی مرگ و خون استشمام میشود؛ مِنجمله دشمنی او با کیان و
آشناییاش با پدری که سالها از حضورش محروم بوده و همچنین، آشنایی با مردی عجیب و رمزآلود.
خیانتی که رخ میدهد، راز ترسناک پدری که برملا میشود،
پاکی مادری که خدشهدار میشود، حضور مردی که تکیهگاه مهتاج میشود،
صدایی که بریده میشود و… خونهایی که بیگناه ریخته میشود، چه بر سر این قصه میآورند؟!
اطلاعات فایل رمان
نام رمان: خدیو ماه
ژانر (موضوع): عاشقانه، هیجانی
وضعیت: تکمیل شده
اطلاعات تیم اجرایی
نویسنده: مهدیه سیف الهی
طراح جلد: .SARISA.
ویراستاران: مهاجر. ، آیناز تابش، نگین محمد حسینی
کپیست: delaram
دانلود رمان خدیو ماه به قلم مهدیه سیف الهی ویژه تک رمان
قسمتی از رمان:
مقدمه:
من، پادشاه هستم. معنای واقعی وحشت و هراس؛ پس بترس از دریده شدن،
بترس از رویایی با من، بترس از پادشاه وحشت و تاریکی، از پادشاهِ پادشاهان،
سلطان جنگل رعب و وحشت. و اما من، ماه تاجدار، مادهشیری وحشی؛ همچون ماه تنها،
زیبا و اما همانند «تو» با خویی وحشی. مادهشیری زخمی که برای دریدن و
به نیش کشیدن لحظهشماری میکند.
من، روح خود را به آن مادهشیر پیشکشی کردم و این پیشکشی مبارک!
——
نفسنفسزنان و درحالی که همچنان نگاهش به مسیر پشت سرش بود، در آن کوچهی تاریک و خوفناکی که
تنها صدای قدمهای او در آن میپیچید، میدوید و به چشمانش اعتمادی نداشت و گمان میکرد
که هنوز هم آن انسانهای گرگنما به تعقیبش میپرداختند. نگاهش را به مقابلش برگرداند و
به پاهای کمقوتش فشار بیشتری وارد کرد و کوچهای که
تنها یک درب ویلایی بزرگ را در خود جای داده بود و مابقی دیوار،
درخت، سایهها و اشباح ترسناک بود را رد کرد و تنش را در پیچوخم کوچه، بهسمت راست هدایت کرد.
با ذوقذوق کردن کف پاها و خسخس کردن ریهاش، بهاجبار دستش را به دیوار رساند و
دستان د*اغ و عرق کردهاش را مهمان سرمای استخوانسوز سنگهای سفید کرد.
شانهاش را به دیوار تکیه داد و
پاهایش را به سختی در یکجا صافوصامت نگهداشت. هنگامیکه تمام تنش به جز
قفسهی س*ی*نه و عضلات گ*ردنش از حرکت بازایستاد، زانو خالی کرد و
مقابل جدولگذاریهای کنارش با زانو نقش بر زمین شد. کف دستانش به سرعت سر خوردند و
بهروی آسفالتهای بیرحم چسبید. زانوانش از شدت ضربه و سستی ذوقذوق میکردند و
نبض گرفته بودند. سرش به پایین افتاد و برای جرعهای هوای تازه، دَم عمیقی کشید.
انگشتانش را در کنارش مشت کرد و چشمان د*اغ کرده و خیسش را بلند کرد. نگاه سرگردانش را حیران و
ترسیده به اطراف گرداند. گویا به ابتدای خیابان اصلی رسیده بود که در آن هنگام از شب،
خلوتتر از بیابانهای لوت شده بود. خیابان یکطرفهای که تنها با چراغهای زرد و پایهبلند، روشن شده بود.
درختان کاج و توت، در آن روشنایی ترسناک و خوفناک به نظر نمیرسیدند.
تمامی مغازهها و دکانها بلااستثنا بسته بودند و تنها صدای نفسزدنهایش در آن سکوت یکدست میپیچید.
نفس گرفت و اشکهای مزاحم را با دستان بیحسش زدود و تنش را به بالا کشید تا که برخیزد و
به فرارش ادامه بدهد؛ اما با بالا آمدن مایعی از میان نای به سمت گلو و دهانش، ناخواسته عق زد و
سرش را درون جوی کثیف و بدبو فرو برد. معدهاش به سوزش افتاد و حیوانی درنده درون شکمش چنگ انداخت.
دوباره آن سوزش تا پشت دندانهایش بالا آمد و به یکآن هرچه در معدهاش جای داده بود را بالا آورد که
به همراه هر تلاش، پهلوها و معدهاش تیر میکشید و فشار زیادی به شقیقهها و چشمهایش وارد میشد.
صدای کشیده شدن لاستیکهایی به روی آسفالتها آنچنان بلند و
دانلود رمان خدیو ماه به قلم مهدیه سیف الهی
تیز بود که گوشهایش سوت کشیدند و کمی هشیارتر شد.
– چی شدی دختر؟!
عق زد و دستش را بهروی شکمش چنگ انداخت و به سرعت سر بلند کرد. نگاه م*ست و
گیجش که به مرد غریبهی مقابلش افتاد، چشمانش تار گشتند و تصویر مقابلش منشوری و شطرنجی شد.
چشمانش را چندینبار پیاپی باز و بسته کرد؛ اما سرگیجه هم به آن حالات اضافه شد و تنش به گرمایی همچون تب نشست.
دیگر جانی برای عق زدن نداشت و چشمانش از هر زمانی خیستر شده بودند. دست مردانهای به روی شانه و
صورتش نشست که تنش را سوزاند و نفسش را برید. مرد جوان با آن قامت رشید و
هیبت درشت مقابلش زانو زده بود و صورت دخترک لرزان و مبهوت را تمیز میکرد.
مقداری آب از درون بطری را درون مشتش پاشید و به آرامی به صورت دختر ریخت که نفسش را برید.
صورت زردش را با نگاه به رنگ شبش از نظر گذراند و با ابروهای در هم غرید:
– چی به سرت اومده؟!
اما دخترک، مات و لرزان به شبح مقابلش چشم دوخته بود که بخاطر ضعف شدید،
افت فشار و خیسی چشمهایش قادر به واضح دیدنش نبود. مرد، با آن صورت عصبی و
چشمهای به خون نشسته ترسناکتر و باابهتتر شده بود؛ اما دخترک، بیحال و
درحالی که ناخنهای بلندش را در گوشت شکمش فرو میکرد
با صورتی درهم از درد به آن چشمهای خاص خیره شده بود.
نفس گرفت و کلافه پوفی کشید و بازوی نحیف دختر را میان انگشتان کشیدهاش به یغما برد و
با جستی نگاهی او را بههمراه خود کشاند. چشمان دختر رفتهرفته خمارتر و خواستنیتر از سابق میشدند و
بهروی اعصاب نداشتهی مرد جوان تیغ میکشیدند.
دلش میخواست سیلی محکمی به روی صورت سفیدش بنشاند و
بر سرش فریاد بکشد؛ اما قطرهای اشک که لجوجانه از میان پلکهای دختر به بیرون فرار کرد دستش را مشت و
ابروهایش را بیشتر درهم کرد.
تمام حرصش را بهروی بازوی نحیف دختر خالی کرد که بیجان و
تلوتلوخوران با همان تک اشکی که روی گونهاش خودنمایی میکرد «آخی» از روی درد سر داد.
نالهاش تا مغز استخوانش را سوزاند و جانش را به ل*ب رساند که به سرعت از فشار پنجهاش کم کرد و
سوئیچ را عصبی به سمت مرد دیگر پرت کرد.
– برمیگردیم.
😌💖منتظر بعدیها هستیم😌💖
لایک
بسیار زیبا بود. خیلی لذت بردم. خسته نباشین نویسنده محبوب
1
خسته نباشی😍😍
مثل همیشه بی نظیر. 😎
2
ممنون دوستان عزیزم🤩😍😍
تشکر ویژه از سایت خوب تکرمان⭐
1
عالی بود خسته نباشید نویسنده عزیز👏🏻👏🏻
1
بسیار زیبا
تبریک میگم
موفق باشید
4
خداقوت مهدیه جان💪
ممنون بابت انتشار این رمان زیبا😎
منتظر آثار دیگهت هستیم😍💜
3