همیشه پشتمون بود و هیچوقت از گل نازکتر چیزی بهمون نمیگفت.
خیلی آروم بود و بزرگ خاندان بودنش به ابهت زیادش اضافه میکرد.
اما این آرومی و از گل نازکتر نگفتن، توی یک روز، تبدیل به از گل نازکتر گفتن و ناآرومی شد!
من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچولویی که داشت جومونگ رو نشون میداد، نشسته بودیم و همینطور که فیلم نگاه میکردیم از توی قابلمه بزرگی که توش برنج بود و ما اون رو به دو قسمت تقسیم کرده بودیم، با هم برنج میخوردیم.
این تقسیم غذا چیزی بود که باید بهش پا قرص میکردیم.
یعنی باید باید بهش عمل میکردیم!
من مواظب بودم تا داداشم از خط وسط، با قاشقش اینطرف نیاد و داداشمم همین کار رو میکرد!
اگه یک دونه برنج هم به سمت من میاومد، جزوی از میراث غذاییم به حساب میاومد و قابل برگشت نبود.
من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش میکردم، فقط با چشمام نگاه نمیکردم!
پای گوش و دهن و دماغ و گردو و… هم وسط بود.
اصلا حواسم به غذام و داداشم، که درحال قاچاق برنج از زمین من به زمین خودش بود نبود.
وقتی تموم شد، سر برگردوندم که بقیه غذام رو بخورم، دیدم نیست!
از یقه داداشم گرفتم و پنج، شیش تا چک زدم تو صورتش.
هر چند ازم بزرگ بود؛ اما قدرت من ازش بیشتر بود.
شروع کرد به گریه کردن.
حاج بابام روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاهمون میکرد.
بعد از اینکه داداشم گریه کرد، رفت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید.
خیلی آروم بود و بزرگ خاندان بودنش به ابهت زیادش اضافه میکرد.
اما این آرومی و از گل نازکتر نگفتن، توی یک روز، تبدیل به از گل نازکتر گفتن و ناآرومی شد!
من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچولویی که داشت جومونگ رو نشون میداد، نشسته بودیم و همینطور که فیلم نگاه میکردیم از توی قابلمه بزرگی که توش برنج بود و ما اون رو به دو قسمت تقسیم کرده بودیم، با هم برنج میخوردیم.
این تقسیم غذا چیزی بود که باید بهش پا قرص میکردیم.
یعنی باید باید بهش عمل میکردیم!
من مواظب بودم تا داداشم از خط وسط، با قاشقش اینطرف نیاد و داداشمم همین کار رو میکرد!
اگه یک دونه برنج هم به سمت من میاومد، جزوی از میراث غذاییم به حساب میاومد و قابل برگشت نبود.
من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش میکردم، فقط با چشمام نگاه نمیکردم!
پای گوش و دهن و دماغ و گردو و… هم وسط بود.
اصلا حواسم به غذام و داداشم، که درحال قاچاق برنج از زمین من به زمین خودش بود نبود.
وقتی تموم شد، سر برگردوندم که بقیه غذام رو بخورم، دیدم نیست!
از یقه داداشم گرفتم و پنج، شیش تا چک زدم تو صورتش.
هر چند ازم بزرگ بود؛ اما قدرت من ازش بیشتر بود.
شروع کرد به گریه کردن.
حاج بابام روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاهمون میکرد.
بعد از اینکه داداشم گریه کرد، رفت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید.
رمان های پیشنهادی:
من خودم پدربزرگ هامو ندیدم هیچ کدومشون رو
برام جالب بود چقد رابطه پدربزرگ نوه میتونه با مزه باشه
خدا بیامرزتش
قشنگ بود ممنون