تا بوده، همین بوده. اینجوری که جلوی خودمو بگیرم و نگم که چقدر قشنگ میخندی! که شبِ موهات، مومنِ زاهد رو بیدین و کافر میکنه!
که دیدنِ لبات، هر آدمیو تشنه میکنه...
اما؛ قول میدم یه روز که نشستیم چِفتِ هم، یه روز که بدون ترس و دلهرهی بعد و قبلش دستاتو لای انگشتام قفل کردم، بهت میگم که چقدر دوستت داشتم و چقدر نشون ندادم!
اون روز، قدرِ تمومِ ندیدنها و نگفتنهای اجباری، میبوسمت.