عاشقی جُرمیست که تاوانش زهر نارو است. تو را در باتلاق خود میکشاند و خوب که در ژرفای عشق فرو رفتی، نفست را میبرد. تو میمانی و آرمانِ یک ناجی که بیاید و مدد دهد. نه چَشمداشتی به انتهای راه است، نه آرزویی برای زیستن و نه رمقی. مدتها بعد، از آن دوردستها اگر سرابزده شوی؛ بلکه مردی را ببینی و با خود بگویی که ای کاش عاشقت کند وقتی چند دقیقهی پیش خیانت لالت کرد!
دانلود داستان کوتاه کافه بی کسی
مقدمه:
عاشق شدن، به زمان کاری ندارد
به آدمش کاری ندارد
به فهمیدن یا نفهمیدن کاری ندارد
به دیوانگی، کاری ندارد
به زجر کشیدن، کاری ندارد
حتی به دردش نیز کاری ندارد
شاید اصلاً نفهمی عاشق شدی و…
گمان کنی این درد یک سرماخوردگی بچگانه است؛
اما فقط وقتی اطرافیانت از چشمانت عشق را میخوانند و تو را آگاه میکنند.
میفهمی که در سیاهچالهای وصف نشدنی دست و پا میزنی.
بخشی از داستان کوتاه کافه بی کسی
با باز شدن در کافه و صدا دادن زنگولهی بالای سرم، بلند داد زدم:
– من اومدم.
مثل همیشه مَستِر بود که از صدای جیغ زدنهای من، از طبقهی پایین کافه عربده زد:
– دوباره تمرکزم رو بههم زدی! اگه مثل دیروز بهخاطر توی جیرجیرک، من کیش و مات بشم، واقعاً اینبار اون موهای زشتت رو قیچی میکنم!
دانلود داستان کوتاه کافه بی کسی
بیتوجه به میزها و صندلیهای جمع شدهی روی هم و فضای تاریک کافه، اونهم ساعت پنج عصر، از پلههای مارپیچی گوشهی دیوار به سرعت پایین رفتم و نگاهم به چهار نفر همیشگی کافه افتاد. آرزو، علی، امید و مَستِر. مستر و امید پشت یکی از میز صندلیهای نو*شی*دنی و فستفود قسمت مافیا، مثل همیشه شطرنج بازی میکردن. مستر اخم کرده بود و امید به مستر که بازهم کیش و مات شده بود، بلند بلند میخندید. با لبخند به آرزو و علی که روی مبلمان راحتی زرشکی رنگ پشت صندلیهای پیدرپی میز مافیا نشسته بودن و با خنده باهم حرف میزدن، خیره شدم. کیسههای توی دوتا دستهام رو بالا گرفتم و داد زدم:
– بالآخره روز موعود فرا رسید! پاستیل!
مستر با عصبانیت از پشت میز چوبی بلند شد تا به سمتم خیز برداره که سریع سرامیکهای سفید و لیز رو طی کردم و به آرزو پناه بردم. با مظلومیت به چشمهای متعجب و درشت آرزو خیره شدم و گفتم:
– آرزو ببین داره بچهت رو اذیت میکنه.
– بابا هزار دفعه بهش گفتم وقتی دارم شطرنج بازی میکنم یکم اون دهن وِراجت رو ببند! هیچی حالیش نیست این دختر! من هربار باید به اون امید قورباغه ببازم.
من و آرزو یواشکی ریز خندیدیم. آرزو دستهاش رو دور شونههام حلقه کرد و من رو به خودش چسپوند. با صدای قشنگ و آرومش مثل همیشه گفت:
– بچهی من رو اذیت نکن مستر. خب وقتی بازی بلد نیستی ننداز گر*دن این و اون.
امید از اونور دستهاش رو بههم زد و به آرزو لایک نشون داد. بلند گفت:
عاشقی جُرمیست که تاوانش زهر نارو است. تو را در باتلاق خود میکشاند و خوب که در ژرفای عشق فرو رفتی، نفست را میبرد. تو میمانی و آرمانِ یک ناجی که بیاید و مدد دهد. نه چَشمداشتی به انتهای راه است، نه آرزویی برای زیستن و نه رمقی. مدتها بعد، از آن دوردستها اگر سرابزده شوی؛ بلکه مردی را ببینی و با خود بگویی که ای کاش عاشقت کند وقتی چند دقیقهی پیش خیانت لالت کرد!
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.