روی تخت یک نفرهی فلزیاش نشسته و با آشفتگی به در کوچک آلومینیومی و دیوارهایِ آبیِ رنگ و رو رفته، نگاه میکند. آبی مگر رنگ مورد علاقهاش نبود؟ پس چرا حالا با دیدن این دیوارها، ذهنش درگیر و قلبش ناآرامتر میشد؟!
عرق میکند. نگاه ماتماندهاش را به تک کمد فلزی و مکعبی شکل درون اتاق میدهد و پنجرهی کنار تختش به طرز مزخرفی، پرتوهای سرکشانهی خورشید را به داخل هدایت میکند. درست روی چشمهای خمار مشکی رنگی که خیلی وقت است که دیگر برق و سویی ندارند. گِرِه روسری سفید و کوتاهش را شُل میکند و روسری، روی سرشانههای ظریفش میافتد. دستی به گر*دن خیس از عرقش میکشد که یکهو صدای قار و قار کلاغها بالا میگیرد. میترسد و در جایش تکان خفیفی میخورد. فیالفور نگاهش را از پنجره به بیرون میدهد. او را میبیند. اویِ بیش از حد آشنا را. اویی که درست مثلِ خودش، یک ماه و چند روزی میشود که در آسایشگاه روانی، بستری است. مثلِ تمامِ این مدت، زیرِ همان درختِ چسبیده به فنسِ مابینِ دو حیاطِ دو آسایشگاه نشسته است. باز جوجه کلاغی را به بهانهی دانه دادن، در چنگال محکم و مردانهی خود اسیر کرده است. و چقدر جوجه کلاغها احمق بودند! هر بار به دامش میافتادند. میرفتند و اندکی بعد، باز به تلهی او، دُم میدادند. دقیقتر نگاهش میکند و آه از نهادش بلند میشود. این دمپاییهای لنگه به لنگه، به هیچوجه با چهرهی یزدانِ خوشپوشِ سابق همخوانی ندارد! همینطور ساکت و خیره از پنجرهی طبقهی بالا نگاهش میکند که یکهو یزدان سر بالا میآورد و مچ نگاهِ سیاه روناک را با تیلههای آبیاش میگیرد. ناخداگاه کمی عقب میرود و با هینِ ضعیفی که از د*ه*ان خارج میکند، همان دستی که بند به پنجره بود را روی ل*بش میگذارد. میبیند که یزدانِ آبیپوش و حالا تماماً کچل، بچه کلاغ را ول میکند و… چیزی در دل روناک تکان میخورد. با یادآوریِ چیزی… یا بهتر است بگوییم کسی، برمیگردد و از نگاه کردن به بیرون دست میکشد. نمیخواهد که با خیره ماندن به آبیهای یزدان، به تیلههای دلبرِ مرد چشم دریاییِ خود خیانت کند و… یزدان، خیلی بیش از خیلی شبیه به مردِ اوست. جایی توی س*ی*نهاش درد میکند و میسوزد. خاطرات گذشته، با سپاهِ تلخ و سیاه بغض، تیم میشوند و هجوم میآورند به گلوی نحیف و این روزها خسته از جیغ و گریههای دخترک. قلبش فشرده میشود. انگاری که نفسش بند برود و نمیداند تا چه وقت باید تحمل کند تا این وضع لعنتی تمام شود؟
رفته رفته صورتش از زور غم، درد و رنج کبود میشود. و دست خودش نیست که اینطور با هق بلندی، شیشهی بغضش در هم میشکند. دستهایش را روی صورتش میگذارد و بلند بلند گریه میکند. قفسهی س*ی*نهاش محکم بالا و پایین میرود و ناخداگاه میان بغض و گریه، نامِ اویی که نیست را هجی میکند. چشمهایش میسوزند. و حالا تمام تنش از درد و غم و دلتنگی، لرز گرفته است. همینطور بیمهابا گریه میکند که ناگهان درب اتاق، به ضرب باز میشود و قامت باریک و کشیدهی زنی با روپوش سفید در چهارچوب حاضر میشود. برای لحظهای گریهاش قطع میشود؛ اما همین که نگاه سبز و وحشیِ زن را که اخم هم کرده است میبیند، دوباره گریه را از سر میگیرد و میان هق هقش، نالهوار خواهش میکند:
و …….
دانلود رمان پیست مرگ به قلم صبا نصیری
https://taakroman.ir/teacher/%d8%b5%d8%a8%d8%a7-%d9%86%d8%b5%db%8c%d8%b1%db%8c/
قلمت سبز صباجان💚
خسته نباشی✨
عااااااااااالی بود، یکی از قشنگترین رمانایی که خوندم
قلمت مانا
بی صبرانه منتظر رمان بعدی هستم
سلام ببخشید من نمیتونم رمان و دانلود کنم چرا؟
سلام لینک مشکل نداره
روی این لینک بزنید
http://dltaakroman.ir/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%20%D9%BE%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%85%D8%B1%DA%AF.pdf
خسته نباشید نویسنده عزیز
👏🏻🌺
عالی بود.خسته نباشی نویسنده عزیز
سلام من نمیتونم رمان و دانلود کنم چرا؟
سلام ایمیل بدید taakroman233@gmail.com