جلوی آینه میایستم.
انگشت سر شده و سردم بر تن شیشهای و یخ زدهاش میلغزد. ديدگان بیرنگ و احساسم، تنم را در حبس تن او وجب میکند.
به ناگه چیزی در گوشم نعره میکشد: او کسیت؟ از کجا میآید؟ به کجا میرود؟
اشکی بیدلیل بر گونهام آتش میزند. او هیچکس نیست. نه از جایی میآید و نه به جایی میرود. او فقط آفریده شده که از ترس خاموشی، به تاریکی پناه ببرد و عاقبت در عمق وجود پر تردید روشنایی گم شود.
او فقط هست تا تن آکنده از درد آیینه از فشار فرداها خرد نشود.
هست تا نشان دهد خیرگیهای خوشخیالی چندان هم ناگزیر نیست!