خلاصه: داستان، حول دختری به اسم دلارام میچرخه. دلارام پدر و مادرش رو به خاطر بیماری کرونا از دست میده؛ و برای ادامه زندگیش همراه خاله ای زندگی میکنه که سالها پیش همسرش رو از دست داده. اما این خاله پسری به اسم امیر ارسلان داره، که دلارام از نوجوانی درگیر عشقی نافرجام نسبت به اون بوده. باید دید تقدیر برای دلارام چه چیزی رقم خواهد زد؟
مقدمه رمان در حال تایپ کوچه های بی قراری
در کدام هوا نفس می کشی؟
در کدام خیابان؟
در کدام کوچه؟
شب ها از پشتٓ کدام پنجره به شهر می نگری؟
نگرانِ من نباش
من جایم امن است
در غریب ترین کنجِ این دنیایم
در دورترین سیاره از خورشید
در سردترین غروبِ پاییزجا مانده ام میان کوچه پس کوچه های این شهر
مشکل کوچک بودن چمدانت نبود ، در دلت جا نمی شدم. تو رفتی و من ماندم و این غصه های بی پایان رفتنت.
برشی از رمان در حال تایپ کوچه های بی قراری
آذر ماه بود و هوا به طور ناگهانی، سردتر از روزهای قبل شده بود. سرما به تک تک سلولهام نفوذ کرده بود. نمیتوانستم بیشتر از این، توی این سرمای طاقتفرسا منتظر اتوبوسی باشم که شاید بیاد، شاید هم نه! پس تصمیم گرفتم برای در امان موندن از طعنههای دوباره مادرجون، به خاطر تاخیر داشتن در مهمونی خانوادگی، این بار ولخرجی بکنم و با اسنپ برگردم خونه. گوشی داغونی که داخل کیفم بود رو برداشتم، بعد درخواست اسنپ حدود پنج دقیقه بعد ماشینی با همون مشخصات ذکر شده، اون طرف خیابون منتظرم بود. اما تا خواستم قدم از قدم بردارم، متوجه اتوبوسی شدم که پشت چراغ ایستاده بود و نزدیک ایستگاه بود. به حدی تا اعماق وجودم سوخت که گفتن نداشت. اگر هم میخواستم سفر رو کنسل کنم مطمئن بودم که تا یک هفته عذاب وجدان مسخرهای همراهم خواهد بود. پس بیخیال دلسوزی برای پول رفتهام شدم و از شدت سرمایی که حالا دیگه استخوانهایم را بی حس کرده بود، به سمت ماشین دویدم. بعد از سلامی آهسته به راننده که شاید خودم هم به زور شنیده بودم، سوار ماشین شدم که به لطف بخاری، حسابی گرم شده بود! بعد از حدود نیم ساعت، به مقصد رسیدیم که آنلاین کرایه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم. دستی به مقنعم کشیدم و بعد نفسی عمیق، زنگ خونه رو فشردم. با ” بفرمایید” مامان جون، داخل شدم و درب حیاط رو پشت سرم بستم. از حیاط سرسبزی که نتیجه زحمات چندساله مامان بود، رد شدم و بعد باز کردن در ورودی، سلام بلندبالایی دادم و در رو پشت سرم بستم. با دیدن امیرارسلان که روی مبل نشسته بودم، نفسم توی سـ*ـینه حبس شد و سعی کردم تا حدالامکان، به خودم مسلط باشم. لبخندی مصنوعی چاشنی صورتم کردم و بعد از یه سلام و احوالپرسی مختصر با امیرارسلان، به سمت اشپزخونه و جایی که بقیه بودن رفتم.
جهت دریافت راهنمایی برای نام نویسی در انجمن رمان نویسی تک رمان یا چاپ کتاب ازطریق ایتا یا تلگرام در ارتباط باشید Taakroman233@gmail.com 09195199153
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.