و آن صبحی که در انتظارش به سر میبردی رسید. زنی چمدان به دست به سمت خیابان منتهی به رشتهکوه دماوند، از کوچهی عاشقیت گذشت و تو، برای حفظ غرورت صامت و استوار همچون بیدمجنونی عاشق پشت پنجره ایستادی. نه داد زدی، نه مانع شدی و نه حتی برایش آرزوی خوشبختی کردی. گویا تو هم همانند او که درمانده و دلشکسته میانهی راه ایستاده بود، میدانستی که این آخرین شبگیر است. آخرین صبح زودی که با او آغاز میشد؛ اما نگاه منتظرش که قاب پنجره را شکار کرد، تاب نیاوردی و مقابل غرور مردانهات ایستادی و برای رسیدن به آن چشمهای زیبا دویدی!
قسمتی از رمان:
– جانم! خدا میدونه چقد دلمون برات تنگ شده. موجود ناحسابی و ناکوکی که در س*ی*نهام بود، با محبتش به تب و تاب افتاد و حرکاتش را شدت بخشید. – منم همینطور. دایی چطوره؟ نفسی عمیق چاق کرد و لحن بذلهگو و شوخش به یکباره کنار رفت. – تو رو ببینه خوب میشه. – میتونم الان ببینمش؟ میتوانستم اخمهای زیبایش را هم از پشت تلفن احساس کنم. – خسته و کوفته از کشور غریب بلند شدی اومدی اینجا. چیه یه کاره پا بذاری بیمارستان؟ گوشهی ل*بم را از میان دندانهایم آزاد کردم و با بغضی که بالا میآمد تا چاشنی صدایم شود، به آرامی زمزمه کردم: – دلم براش تنگ شده. طاقت ندارم. باید با چشمای خودم ببینم که خوبه. – رستا؟ آب دهانم را فرو دادم و سرعتم را بیشتر کردم و به سختی پاسخ دادم: – جان؟ – مگه دروغ دارم بهت بگم؟ داییتم راضی نیست یهکاره بلند شی بیای اینجا. کلافه هوفی کشیدم و انگشتانم را به حالت نوازش و ماساژ روی عضلات گردنم به حرکت در آوردم. – باشه. نفسی چاق کرد و با سکوتش به من زمان داد تا آدرس خانه را در ذهنم مرور کنم و به نقشه بسپارم. خیابانها خلوت بود که یقیناً ساعت خاص آمدنم این شانس را به من بخشیده بود. – یه خبر دارم. نگاهی کوتاه به مانیتور آبی انداختم و با نگرانی که ناگهان به جانم نشست، پرسیدم: – چی شده؟ دایی… به سرعت میان کلامم پرید: – در مورد داییت نیست. چینی به روی ابروهایم نشاندم و منتظر ماندم که با جملهاش، خون در رگهایم منجمد شد و برای لحظاتی چشمانم به تاریکی نشستند. – گویا گرشا نامزد کرده. نفسش را به سرعت بیرون فرستاد و انگشتان من به دور گلویم مشت شدند. چشمانم چنان به د*اغ نشستند که تابستان را در خود نشاندند. نفس کشیدن از یادم رفت و برای ثانیهای هوس مرگ به جانم افتاد؛ اما همین که جیغهای مامان و صورت خونی بابا در ذهنم نقش بست، پلک خواباندم و با فشاری محکم باز کردم. نفسی چاق کردم و با بلعیدن آب دهانم خشکسالی گلویم را درمان بخشیدم. – اصلا یادشون نمیاد چه بلایی سر تو اوردن. دارن خوش خوشان میگر*دن و… با صدای عصبی دایی از پشت گوشی، ناخودآگاه به روی صندلی سیخ نشستم و لبخندی مضحک و نمایشی روی صورت نشاندم. – آتش بیار نشو هانیه! داد زد و نفس هانی رفت. نقابی که باید را به روی صورت نشاندم و سعی کردم همانند تمام این سالها که فریبشان میدادم، برخورد کنم. سرفهای درون گلویم سر دادم و بیتوجه به چشمانم که سیاه و روشن میشدند و انگشتانی که به دور فرمان سفت شده بودند، گفتم: – یه استراحت کوچیک میکنم و میام ملاقات. صدای بغضآلود هانی نشان از همان قدرت و غرور دایی میداد که مرا هم میترساند و ازش حساب میبردم. – نمیخواد. فردا صبح بیا که شادمهر هم راضیتره. رضایت دایی از همه چیز برایم مهمتر بود. حتی د*اغ دلی که داشت زیر بار این همه گرما و آتش جزغاله میشد. – باشه. – کاری داشتی، بهم زنگ بزن. – مراقب خودتون باشین. من که بچه نیستم! فعلا. و همین که خداحافظی کرد، به سرعت تماس را خاتمه دادم و ل*بهای لرزانم را به روی هم فشردم. ولوله و غوغایی که از انتهای گلویم بالا میآمد تا صدایم را بلند کند و تیغ به روی قلبم بکشد را به سختی کنترل کردم و میدان دید چشمان نم گرفتهام را بالاتر قرار دادم تا مانع ریزش اشکهای مزاحمم شوم. بالاخره که چی؟ باید این اتفاق میافتاد. گرشا که فرهاد قصهها نبود که بخاطر من کوهکن شود و از غصهی عشقش بمیرد. او هم یک «رستگار» بود. رستگارها ثابت کرده بودند که نامرد عالماند؛ اما من نمیگذاشتم یک آب خوش از گلوی او و خانوادهاش پایین برود در حالی که مادر من از شدت فشارهای روانی و عصبی ساعتها با قرصهای لعنتیاش میخوابید و همانند جنازهای روی تخت چمپاته میزد و مزار پدرم خاک میخورد. حقشان شادی نبود وقتی که یسنا از غصهی مادرم مدام اشک میریخت در عوض این که با دوستان همسن و سالش به مهمانیها برود و خوش بگذراند، شبها پرستاری مادرم را میکرد. لرزش دستانم بیشتر شد و تپش قلبم به همان حالتی افتاد که هر زمان نام او میآمد از خود نشان میداد. چرا این قلب کوفتی با واقعهی گذشته کنار نمیآمد؟ چرا کمر به نابودی من بسته بود؟
«رستا کرامت» فرزند ارشد «اردشیر کرامت»، مادرش را در کانادا تنها میگذارد و به ایران میآید تا به مشکلات کاریشان رسیدگی کند. ناگهان با خبری که به او میرسد، تصمیم نابودی مردی در سرش جولان میدهد. مردی که خواسته یا ناخواسته گذشته و خانوادهاش را به لجن و غم کشیده و او را درگیر غربت کشوری دیگر کرده بود. گرشا رستگار، همسر سابق رستا و مربی بدنسازی بهنام یکی از تیمهای فوتبالی، با نامزدیاش، آتش خشم او را برمیانگیزد تا با رستای جدید و جذابی که از خود ساخته، این مرد را به تخت خیانت بکشاند و آینده و شهرتش را به نابودی مطلق برساند؛ اما با دیدن دوبارهی او ورق برمیگردد و...
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
ممنون از سایت خوب تکرمان ????????