خلاصه کتاب:
از کجا باید گفت؟!
اصلا اگر توان گفتن بود که تورا داشتم!
چه مسخره است!
در شهری زندگی کنی که دوست داشتن جرم است!
به علت تعصب!
به علت مردانگی!
کدام مردانگی؟
از چه دم می زنید که من نمی فهمم؟!
مرا به جرم عشق در بند کردید.
مردانگی همین است دگر؟!
خلاصه کتاب:
زیر آسمان شهر قدم میزدم؛باران میبارید.همه عاشقان دست در دست هم بودند زیر چترو من خیس از اشک بودم در زیر باراندلم میخواست در همین نزدیکی یک نفر را پیدا کنم که مرا از تنهایی بیرون آوردو با من قدم بزند!
خلاصه کتاب:
او را همانند دریا، موجدار میدیدم
موجهایی که در اعماقشان حرفهای خاموش و چسب سکوت بر د*ه*انشان زده شده بود. همانند ماهی مرده که خاموشی را برخود احاطه کرده بود! ماهی که خود را به دام صیادش انداخته بود و خاموشی را برگزیده بود! هراسانگیز، خوفناکتر از غرق شدن در افکارش چیزی نمیدیدم! خود را در اعماق وجودش غرق کردم، بدون اینکه بدانم عاقبت خود چیست! شدم همانند نهنگی که از عاقبت خود آگاه است اما باز دوستش داشتم!
خلاصه کتاب:
شب بود. کنار عکسها نشسته بودم.
به عکسها نگاه میکردم و به یاد لبخندهای تو که با وجود سختیها، همیشه لبخند بر ل*ب داشتی، اشک میریختم.
تو آن کسی بودی که در تمام روزهای سخت من، به من گفتی که دوستت دارم.
تو آن کسی بودی که من با تمام وجود خواستم بهخاطر عشق، در کنارش باشم.
تو آن کسی بودی که برای لحظههایی که حتی فکرش را نمیکردم به تو فکر کنم، به تو فکر کردم.
تو آن کسی بودی که من با تمام وجود، در کنار تو نشستم.
تو آن کسی بودی که بهخاطر تو، تمام خستگیهایم را به جان خریدم.
خلاصه کتاب:
من کمی عشق پیدا کردم. من کمی درد پیدا کردم. من غم را به چشم دیدم و شادی را تجربه کردم.
اما میدانید، در کنار همه اینها، من هنوز یاد نگرفتهام چطور زندگی کنم!
خلاصه کتاب:وقتی زندگی، آن روی تلخ و پر ابهامش را نشان میدهد، مجبور میشوی قدم در راهی بگذاری که جز سراب چیزی روبهرویت نیست. زیبا، گذشتهی رنجآوری را رها می کند تا سرنوشت خویش را به آیندهای همچون نامش پیوند بزند؛ ولی گویا که دست تقدیر پیشانینوشت دیگری برای او رقم زده است
خلاصه کتاب:همهچیز در یک لحظهی کوتاه اتفاق افتاد و بعد از آن، تمام دنیایم تیره تار و شد.
خانهی گرم و راحتم به جهنمی خوفناک بدل شد.
و بو*س*ههای یار...
امان از عشقی که برایم حکم شکنجه را دارد!
در آخرین طبقهی جهنم، من و پادشاهم در کنار هم با درد رنج و شاید نگرانی...
اما میدانید؟ این درد را دوست دارم!
این شکنجه را با جان و دل میپذیرم!
من او را با تمام وجود میپرستم!
میدانید؟ اگر راستش را بخواهید، من عاشق شیطانم!
خلاصه کتاب:تمامیتان یک مشت خطاکار هستید که سر خود را زیر برف نمودهاید.
نقاب شرم را بر روی پوستهی بیحیایی کشیدهاید و نمیخواهید بفهمید با این یاوهگوییها به جایی نمیرسید. اندکی افکارتان را رشد دهید در این جامعهی بسی ویران.
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.