زنگ آخر بود؛ عصبی بودم و منتظر بودم که زنگ بخوره. تا به سمت خونه راه بیافتم. زیرل*ب شروع کردم به شمردن یک… دو… سه… چهار … پنج با شنیدن صدای زنگ ل*بخند عمیقی روی ل*بهام نشست. کار همیشهم بود. وقتی میدیدم نزدیکه زنگه و حوصلهام سر میره، تا ده میشمردم تا زنگ بخوره. چون نیمکت آخر میشینم. کسی هواسش به من نیست و از این بابت هم خیالم راحته که دبیرها گیر نمیدن. وسایلهام رو آرومآروم جمع کردم، به سمت در کلاس رفتم و خارج شدم. توجهای به بقیه نکردم که چهجور خارج میشن؛ هرچندکه همه جوری به سمت بیرون پرواز میکنن که انگار تا الان تو قفس نگهشون داشتهاند! کم از قفس نیست. ولی خب… از مدرسهتا خونهمون سهتا خیابون فاصله بود. من ترجیح میدم بهجای سرویس پیاده برم. هرچند که پدر و داداش با تعصبم از این کار من اصلا خوششون نمیاد، ولی خب دیگه باید بپذیرن که نمیتونن منو تو قفس نگه دارند. و باید یه استقلالی بهم بدند. امروز پنجشنبه بود و ما کلاس تقویتی داشتیم. دلم میخواست برم قبرستون، سر خاک خواهرم آناهیتا بنشینم و کمی دردودل کنم، هرچند که من و اون رابطه صمیمی نداشتیم. ولی خب دلم براش تنگ بود! دلم میخواد ببینمش که بدونه به یادش هستم. هرچند من تنها کسیام که به یادشه! وگرنه مامان و بابا اون طرفها اصلا نمیرند. با صدای بوق ماشینهای مزاحم تازه هواسم رو به اطرافم دادم و با دیدن خیابونهای که نمیشناختم با وحشت به اطرافم نگاه میکردم که لااقل یهجایی رو بشناسم. ولی، نشناختم و این ترسم رو دوبرابر کرد. به خودم هزار لعنت فرستادم، بخاطر اینکه انقدر هواسپرتم! بوق ماشینها هنوز کمتر نشده بود؛ تازه یکی دیگههم اضافه شد و حالا دو ماشین دنبالم بودن. حاجبابا کجایی که ببینی مزاحم دختر تهتغاریت شدن؟! هرچند که براشون مهم نیست. ولی خب… با شنیدن صدای یهپسر که میگفت: – مزاحمت شدند؟! نگاهی بهش کردم پسر لاغری بود، قابل اطمینان نبود، ولی خب بهتر اونها که میشد! نمیشد؟ باترس سری تکون دادم، که اون به سمت اونها رفت. نمیدونم چی به هم دیگه میگفتند که برگشت و با لبخندی تیز نگاهم کرد. تازه متوجه منظورش شدهبودم. اونا داشتن من رو مثل کالا نگاه میکردند! محکم به سرم کوبیدم، یهپا داشتم دو پا دیگه قرض گرفتم و تا یه جایی که شلوغه رسیدم. صداش رو میشنیدم که با داد صدام میکرد: – آنام صبر کن، آنام! همینطور با فریاد صدام میکرد، انقدر ترسیده بودم که حتی متوجه نشدم که این از کجا اسم منو میدونه؟! اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودند. من از این ترس داشتم که نکنه کسی من رو بشناسه و برن بزارن کف دست حاجبابا و سبحان، که دیگه فاتحهام خوندهست. دفعه قبلی مزاحم داشتم و اونا گردن من میدونستند. آخه میگن که کرم از خود درخته. خب مگه من چه گناهی کردم که اینا مزاحم من میشن؟ همینطور که با دو ادامه میدادم که با دیدن سبحان و رفیقاش ماتم برد. برگشتم و دیدم که اون پسر مزاحم دیگه نیست.
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
خسته نباشی عزیزم
مچکر بانوجان♡
نویسنده عزیز خسته نباشید??
فداتشم عزیزجان♡