برشی از رمان در حال تایپ میقات
از خنده و خوشحالی جیغ می کشم و نفس هایم بالا نمیآیند. ضربان قلبم در سرم میکوبد و آدرنالین، سیستم تَنم را از کار انداخته.
با هر ضربه ای که به عابران میزنم و گاها یکی را پخش زمین میکنم، صدایم، بالا میرود و حین خنده ی جنون آمیزم معذرت خواهی میکنم.
و البته، فحش هم نوش جان کرده ام اما فدای خبر خوب مادرم!
تمام تلاشم برای برخورد نکردن به مردم روانی که اول صبح به خیابان ریخته اند را انجام می دهم اما نمیشود.
لامروت ها از یکی و دوتا و صدتا گذشته اند!
حالتم، از دویدن به پرواز کردن تغییر کرده و روی پاهایم بند نمیشوم.
هر چند ثانیه یک بار با جیغ پر شوقی بالا میپرم و گور پدر نگاه بَد مردم؛ در دوازه را که نمیشود بَست! مخصوصا اگر مال مردم باشد.
خَبر، داغ است و حساس!
باید قبل سَرد شدن چایی حاجی بابا و تخم مرغ عسلی ننهِی عینکی اش، مشتلق را بگیرد.
چند کوچه مانده به پایان مسیر، ناگهان با برخورد شدیدی روی زمین پرت میشوم و به علت سرعت فوق زیاد خودم و آن بی شرف مقابلم، سَرم، سخت با زمین برخورد میکند.
آخ، به گمانم ملکالموت، زودتر از مَن، به مَن رسید تا خودش برود مشتلق را بگیرد! ای گشنه ی بدبخت، آن نقل های صورتی رنگ ارزشش را داشت؟.
صدای فریاد و هم همه می آید و همه چیز دور سَرم میچرخد.
به چه خورده بودم را نمیدانم اما… .
– یکیشو گرفتیم. مرکز مرکز، یکی از اون دو نفر رو گرفتیم.
گیج لای چشم هایم را باز میکنم.
همه جا را تار میبینم و سرم تا ن*ا*موس درد دارد! آخ مادر جان. خبرت سَرت را بخورد. حالا چای حاج بابا که هیچ، تخم مرغ عسلی ننه عینکی هم به درک، اصلا منم خورشید سَرد میشد و جهانی یخ می بَست. چه عجله ای داشتی لعنتی؟
جان بی جانم یاری آه و ناله نمیکند.
رمان در حال تایپ میقات به قلم زینب گرگین
خودم طمع کرده بودم! میخواستم هیجانم را با پیرزن و پیرمرد سهیم شوم و سکته کردنشان را به چشم ببینم.
سرم زیاد درد دارد! ناجور و مزخرف. همین که میخواهم دَهان به التماس و گلایه بگشایم، دستی، وحشیانه مرا از زمین جدا میکند و در کسری از ثانیه دیوار آجری راسه ی بازار، در حال سخت در آ*غ*و*ش کشیدن و رو بوسیام است.
پایی به زیر پایم لگد می اندازد و به عرض شانه بازش کرده و از پشت، با زانو به رانم فشار میآورد.
دست هایم تقریبا در حال خورد شدن است؛ بین خودمان باشد، استخوان فکم هم همینطور.
چه صبح بد شگوم و چه خنده های نحسی بود!