از کجا باید گفت؟!
اصلا اگر توان گفتن بود که تورا داشتم!
چه مسخره است!
در شهری زندگی کنی که دوست داشتن جرم است!
به علت تعصب!
به علت مردانگی!
کدام مردانگی؟
از چه دم می زنید که من نمی فهمم؟!
مرا به جرم عشق در بند کردید.
مردانگی همین است دگر؟!
قسمتی از دلنوشته:
امم، نامش را چه بگذارم؟!
بگویم چه کارهی من است؟
پدرم یا همسرم؟!
مگر می شود دختر پانزدهساله و مرد بیستونه؟!
مردی که همسن خاله و داییام بود.
جالب شده بود!
و ما جرا آنجایی جالب شد که تا روز عقد من فقط سهبار ان غریبه را دیده بودم!
بهانه ای برای این مصیبت جستند… «ازدواج سنتی» نامی شد که سرکوب بر این ظلم زد!
آن روزهای اول خود را خیلی منطقی و فهمیده نشان میداد؛ ولی همین که ماجرا را فهمید به کل شخص دیگری شد.
بر گردیم به سه سال پیش!
۶ اذر ۱۳۹۷٫٫٫
همهچیز از یک حرف شروع شد و چه فکر می کردم که یک جمله دنیایم را ویران خواهد کرد!امم، نامش را چه بگذارم؟!
بگویم چه کارهی من است؟
پدرم یا همسرم؟!
مگر می شود دختر پانزدهساله و مرد بیستونه؟!
مردی که همسن خاله و داییام بود.
جالب شده بود!
و ما جرا آنجایی جالب شد که تا روز عقد من فقط سهبار ان غریبه را دیده بودم!
بهانه ای برای این مصیبت جستند… «ازدواج سنتی» نامی شد که سرکوب بر این ظلم زد!
آن روزهای اول خود را خیلی منطقی و فهمیده نشان میداد؛ ولی همین که ماجرا را فهمید به کل شخص دیگری شد.
بر گردیم به سه سال پیش!
۶ اذر ۱۳۹۷٫٫٫
همهچیز از یک حرف شروع شد و چه فکر می کردم که یک جمله دنیایم را ویران خواهد کرد!
****
وقتی به خودم آمدم سر سفرهی عقد بودم!
کودکی پانزدهساله که به جرم عشق در بند تعهدش کشیدند!
آن غریبه را نمیشناختم!
همینقدر می دانستم که بیستونه سال سن دارد.
آه تو ندانستی که من شبها با گریه مخالفت کردم!
تو ندانستی که با جملهی «عقلت نمیرسد» سرکوب بر روی مخالفتهایم زدند!
تو ندانستی که من بخاطر گریههای مادرم کوتاه آمدم!
تو ندانستی و چه بیرحمانه مرا محکوم کردی!
دخترکی را که خودش دلش پر بود از ستم این مردمان به اصطلاح خودشان با غیرت!
****
روسریام را در آینهی کوچک و گِل گرفته پراید زن برادرم مرتب کردم. زن برادرم با لبخند پر معنایی نگاهم میکرد.
دل آرامم…
غرق دنیای کوچک خود بودم.
چه میدانستم عشق چیست!
چه میدانستم دلدادگی چیست!
چه میدانستم چشمهای یک نفر کل دنیایت شود چیست!
من هیچ نمی دانستم، دل آرامم!
همیشه کنارم بودی؛ اما دخترک دل من تمام دنیایش عروسکهایش بود و هیچگاه تو را نمیدید!
تا اینکه با یک جملهی ساده، بدون هیچ حرف عاشقانهای، تمام فکر و ذکر و روحم شدی!
فقط یک جمله!
– نظرت راجعبه امیر چیه؟
از کجا باید گفت؟!
اصلا اگر توان گفتن بود که تورا داشتم!
چه مسخره است!
در شهری زندگی کنی که دوست داشتن جرم است!
به علت تعصب!
به علت مردانگی!
کدام مردانگی؟
از چه دم می زنید که من نمی فهمم؟!
مرا به جرم عشق در بند کردید.
مردانگی همین است دگر؟!
مشخصات کتاب
نام کتاب
دلنوشته ویلان
ژانر
عاشقانه، اجتماعى
نویسنده
زینب گرگین
ویراستار
pegah.h
طراح کاور
GREEN VOICE
صفحات
13
منبع تایپ
تک رمان
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
عالی بود لذت بردم