مثل همیشه از در خانه بیرون زدم و با متانت بر روی برگهای پاییزی قدم گذاشتم
یادش بخیر یادت است که همینجا روی همین برگها همدیگه را در آ*غ*و*ش گرفتیم و تو به من اعتراف کردی عاشقم هستی؟
من یادم است و حتی حسی که ان لحظه داشتم را خوب حس میکنم.
اما خب اکنون تو دیگر کنارم نیستی و من دلتنگت هستم و تنها چیزی که اکنون میخواهم این است که حداقل بتوانم تو را کنارم تصور کنم، باورم نمیشود تو عاشق بوی پاییز بودی من هم عاشقش شدم و اکنون تصمیم دارم بنشینم و ل*ذت ببرم. آن تصویری که عاشقش بودی، عاشقش بشوم؟
من سالها پیش به این منظره جذاب دل دادم چون تو در آن بودی مگر میشد دل نداد؟
مگر میشد عاشق این نبود؟ عاشق این ترکیب رنگی نارنجی، زرد و قرمز؟
عاشق این بوی خوب که خبر از فصل پاییز داشت.
البته من میدانم این پاییز میآیی!
شاید دیر، اما میآیی چون عاشق پاییز هستی.
وقتی تو بیایی از خوشحالی این پاییز، با برگها سقوط خواهم کرد! و باران اگر ببارد، تو اگر بیایی، پاییز اگر فرار نکند، میرقصم و تو را می*ب*و*سم.
پاهایم را روی برگها میکوبم و خوشحال بالا میپرم عاشق صدای خورد شدن برگها زیر پاهایم هستم.
میخندم، اما خودم هم میدانم خندهی تو زیباتر است.
اصلا با خندههایت عاشقت شدم.
کاش انقدر دلفریب نمیخندیدی!
تا من هم با نبودنت عذاب نکشم، با فکر به خندهای دلفریبت اتش میگیرم
و دلم مانند پرندهای تازه آزاد شده از قفس پرواز میکند.
نویسنده: ملینا مدیا
نتایج مسابقه داستان نویسی پاییز اعلام شد
نام داستان: سام و نرگس
نویسنده: احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، عاشقانه
سام نازنینم
سلااام ..
منم نرگست ..
نرگس خسته و پژمرده ات..
همیشه با خود میگفتم این پاییز با برگها سقوط خواهم کرد و میدانستم و میدانم که این پاییز میآیی
و آمدی و تنهایم نگذاشتی ..
به تو گفته بودم باران اگر ببارد تو اگر بیایی پاییز اگر فرار نکند میرقصم و تو را می*ب*و*سم..
و تو را در آغوشم در زیر باران پاییزی ب*و*سیدم یادت هست ؟
چه خاطره زیبایی ..!!
دلبندم بهار و تابستان را با سرزندگی و گرمای عشقت سپری کردم.. اصلا گرمای این تابستان همه اش گرمای عشق تو بود ..
پاییز و خاطرات زیبایش را با تو ورق زدم و حالا که آخر پاییز ست این نامه را برای تو مینویسم ..
خزان بوی مرگ میدهد و این زمستان بی مهر برای تو بسی سخت خواهد بود که من دیگر در کنارت نیستم..
به اجبار در من کسی میل به پایان دارد ..از آن روزهای خوب دورشده ایم..دیگر امید در من مرده ..
کاش آنقدر دلفریب نمی خندیدی..دل کندن و رفتن از کنار تو سخت است ..
فردا در تیتر روزنامه ها می نویسند خودکشی آذر ..!!
میدانم که با خواندنش تب سرد میگیری و آن شب میشود شب سرد.. آن نگاههای گرم و جذاب ت حالا میشود ..نگاه سرد ..بمیرم برای شب سرد نگاه تو ..
سه فصل را برای با تو بودن تاب آوردم آنوقت مردم روزنامه ها را میخوانند و میگویند این آذر چه دختر وقیح و نادانی بود خدا نیامرزدش که خودکشی کرد !!
و نمیدانند که اسمم آذر نبود نرگس بهاری بودم و وقت خزانم ماه آذر بود و از قبل مرده بودم ..
مرا ببخش و از من کینه به دل نگیر ، آخر این درد بی درمان ..این مرض لاعلاج مرا زمین گیر کرده بود و خود میدانستی ..
من فقط می خواستم زودتر تمام کنم اینهمه درد و رنج را که نه من زجر بکشم و نه تو ..
و باور کن تو بعد از من از من بعد از تو قوی تر خواهی بود
و باور کن الان که این قرصها را در دهانم میگذارم و آب را مینوشم و چشمانم را میبندم… به تو فکر میکنم..!!
امیدوارم دخترکی قوی تر از من و مهربانتر در این روزهای سرد ، آ*غ*و*ش تو را گرم کند ..
مرا ببخش سام مهربانم..
مرا ببخش برای تمام سالهایی که با من زندگی نکردی .. مرا ببخش بخاطر اندک روزهایی که با هم بودیم و مرا تحمل کردی ..
و مرا ببخش که اینگونه ترکت میکنم..
خدانگهداااار ..
سام در حالیکه نامه را میخواند اشک هایش مانند رگبار پاییزی بر روی کاغذ نامه میریخت و هق هق کنان گریه میکرد .. فریاد بلندی کشید : نه ه ه …
و آسمان از پشت پنجره رعد و برقی زد و باران سختی شروع به باریدن کرد..
سام بر روی تخت درازکش افتاده بود و در اندوه و غم و غصه از دست دادن عشقش زجه میزد..
اول زمستان بود و باید خود را برای زمستان سخت و شبهای سرد تنهایی آماده میکرد..
پایان
☆ به نام خدا☆
نام داستان: یک دقیقه عاشقی
نویسنده: آیلی. فام
با استرس خیره امپراطور بودم. با ابروهای گره خورده نگاهم کرد.
– خودت میدونی چی میگی آذر؟ از وزیری مثل تو انتظار نداشتم.
غم زده نگاهش کردم.
– عشق خوب و بد، وزیر و رئیت نمیشناسه پاییز خان، من هم نمیخواستم اما… .
فریادش چشمانم را بست.
– حیا کن مرد! این همه قبیله باید دست روی دختر ارشد زمستانها میگذاشتی؟! الانم پرو پرو اومدی و میخوای زمان رفتن رو جابهجا کنم تا ببینیش؟!
لبخند تلخی مهمان ل*بهایم شد.
– من این همه سال به شما خدمت کردم، انتظار داشتم حداقل… .
میان حرفم پرید.
– نداشته باش! حالا هم سریعا خارج شو تا چشمم بهت نیوفتد.
با دستانی مشت شده و قدمهای حرصیام آنجا را ترک کردم. با دیدن انارهای آماده شده برای شب آه کشیدم. حق نبود من بروم و انارهایم بمانند و عشق من را ببینند. نمیدانم چند وقت همان جا ماندم که شب شد. به چمدانم و سپاه آماده رفتن چشم دوختم. کجایی دختر زمستان؟! میدانم که این پاییز میآیی! با هشدار امپراطور بغضم را قورت داده و نا امید چمدان را بلند کردم. جان در تنم نبود و گویی زمین پاهایم را محکم در آ*غ*و*ش کشیده بود و میگفت: بمان، معشوقت در راه است. دوباره صدای امپراطور بلند شد. چشمانم را بستم و نفس نا امیدم را آزاد کردم. تمام شد! امپراطوری پاییز تمام شد و باز تو نیامدی دی خانوم!
– آذر!
چشمانم را با ذوق باز کردم، کاش مانند همیشه توهم نباشد. برگشتم، خودش بود! با کوله برفی معروفش. ذوق زده ل*ب زدم:
– اومدی؟!
سرش را تند بالا و پایین کرد.
– گفتی شب آخر یک دقیقه بیشتر میمونی برای دیدنم، منم هر طور شده خودم رو توی این یک دقیقه رسوندم. اسمش چی بود؟ آها شب یلدا.
لبخند زدم.
– مردم که نمیدونن چی توی دل من میگذره و این یک دقیقه بیشتر شب آخر فقط برای دیدن تو میمونم. اسمش رو گذاشتن یلدا! البته از کجا بدونن تو که نمیومدی.
خندید، از آن خندههایی که هنوز که هنوزه هوش از سرم میبرد.
– من که نمیدونستم. پارسال سرباز باران نامهات را رساند و دیدم نوشتی یک دقیقه بیشتر میمونی.
لبخندم عمق گرفت.
– حالا که میدونی، از این به بعد هر سال شب یلدا همینجا منتظرتم.
لبخند زد. با هشدار دوباره امپراطور، با عجله گردنبند انار را خارج کردم.
– قابلت رو نداره، پاییزهایی که نمیومدی خودم با حسرت و عشق برات درست کردم.
لبخندش عمق گرفت و چشمانش از اشک و ذوق درخشیدند.
– ممنونم خیلی خوشکله.
هشدار صدباره امپراطور و آمدن شاه زمستان باعث شد نتوانم جوابش را دهم. فقط لحظه آخر، صدایش را که بلند جمله هک شده روی گردنبند را میخواند. گوشم را نوازش کرد و لبخند به ل*بم آورد.
– باران اگر ببارد، تو اگر بیایی، پاییز اگر فرار نکند، میرقصم و تو را می*ب*و*سم.
پایان.
نتایج مسابقه داستان نویسی پاییز اعلام شد
به نام خدا.
نام داستان: دختر پاییزی
نویسنده:اسماسامری
نمی دانم داستان را از کجا آغاز کنم.
آغاز ما پایان نداشت از آن بی پایان های بود که انتها نداشت.
هرچه در خاطراتمان غرق میشوم یاد پاییز میوفتم زمانی که برای اولین بار عاشقانه هایمان را آغاز کردیم.
هربار که حرفی میزد عجیب به دل می نشست. انگار که تو پاییز شودی من برایت درختی شودم که باید قدم هایت را برگ ریزان کند. آنقدر عمیق و دل ربا سخن میگفتی
که هرکس عاشقانه هایت را می شنید دوست داشت جای من باشد.
در خاطرم هست زمانی که از خستگی پر بودم
برایم چند خط شعر و گل آوردی. و نامه و گل را به پستچی دادی که برایم بیاورد
نمی دانم از کجا می دانستی اسم مرا خانه مارا
نامه را از پستچی گرفتم و
گفتم نمی دانی چه کسی فرستاده ؟؟
سرش بر زیر گرفت و گفت نمی دانم
نامه را باز کردم.
و شعر را اینگونه آغاز نموندی:
به نام خدایی که تو را آفرید.
به نام زیبایی دخترکی که
محو در چشم هایش شودم و غرق شودم درون اعماق چشم هایت هرچه سعی کردم نگاهت نکنم اما دلم نیامد ببین عاشق شودم
خنده ای بر لبانم نقش بست در ادامه نوشته بودی.
نمی خواهم به تو بگوییم دلم گیر کرده نه من کارم از دل گیر کردن گذشته
من روحم در تو آمیخته شوده.
گاهی برای جانت غزل می سرایم. که مبادا رنج و سختی به جانت برسد.
من مانند بقیه نه خنده هایم زیبا و دل ربا است
نه چهره ام به قشنگی این بهار نمی دانم اما دلم روشن است که تو هم مرا دوست بداری
من هم زود به پایین رفتم دیدم هنوز هم همان پست چی دم در مان بود
به طرفش آمدم و گفتم این نامه را چه کسی برایم آورده تو مطمعنم او را نمیشناسی؟
گفت میشناسم اما نمی خواهد که تو او را ببینی. می گویید هنوز زود است خیلی اصرار کردم که فقط یک حرف را گفت:
پارک فلان جا ساعت ۷
چیزی به ساعت ۷ نمانده بود لباس هایم را پوشیدم و زود به آنجا رفتم.
در همان پارک پستچی را دیدم که ایستاده بود
به طرفش رفتم
گفتم پس خود او کجاست گفت خود او خنده ای کرد و گفت خودم هستم
از دستش عصبانی شوده بودم اما خودم را کنترل کردم کلاه کاسکتش درآورد و نگاهی عمیق به من کرد انگار که به اعماق دریا می نگریست
او دروغ میگفت خنده هایش آنقدر زیبا و دل ربا بود که دل هر سنگ را آب می کرد
می ترسیدم
نگاهی به من کرد و گفت نظرت چیست؟
گفتم میترسم اخه همه عشق ها به سر انجام نمی رسند
گفت طبیعی است که در عشق به ترسی اخه عشق آمیخته شوده به ترس مکرر
قرار های پنهانی گاه و بیگاه
دلتنگی مدام
حالا نظرت چیست؟
نظرم را جلب کرده بود نمیتوانستم از او بگذرم
به او باشه ای گفتم
در پاییز قدم زدیم و عاشقانه هایت قلبم را پر از امید میکرد.
اما یک دفعه نمی دانم چه شود؟
تو که مرا دوست داشتی
آن همه عشق کجا کوچ کرد
که
عاشقانه هایت قطع شود .
خودت محو شودی.
تو که مرا با هزاران امید به چشمه آوردی چرا چشمه مرا خشکیده رها کردی.
**من بعد از تو.
همانند پاییزی تنها هستم
من در همان پارکی آمده ام که ساعت ۷ قرارمان بود.
اما این بار تو نیستی
انگار قرارمان بود که من غم بخورم و درد هایم مانند برگ خزان از تنم بیوفتند اما ** با این پاییز با برگ ها سقوط خواهم کرد.
و سر بخورم و به آفتاب آرزوهایت هایم دست پیدا کنم
اما امان از این پاییز
در پاییز وقتی که نسیمی می وزد روی خاطراتمان را با غبار و گردو خاک می پوشاند.
امان از وقتی که باران می بارد
باران می شوید که خاطراتمان را زنده کند
من که هربار خاطراتم را دفن کردم
باران آمد و او را برایم نمایان کرد. و
برگ های پاییزی راتَر تَر کرد
من* می دانم که این پاییز میایی .
بیا جانان من
مثل قبل برایم عاشقانه هایت را سفید پست کن
به کبوتران نامه رسان نامه ای بده که برایم بیاورند
مرا به خاطر بیاور یار فراموشکار پاییزی من
نام داستان: جنون خزان
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نویسنده: ساناز_هموطن
مرد پاییزی، برگهای طلائی تنش را با وسواس جمع کرد، قاب عکس جنگل پاییزیاش را، روی برگها در چمدان گذاشت و قفلهای آن را محکم بست! بیرون خانهی خزان زدهاش، کلید را در قفل چرخاند در انتظار آمدن ننه سرما، چمدان بهدست بیتاب قدم میزد و غُرغُر میکرد:
– ننه سرما کجایی، یلدا را زودتر با خودت بیاور.
مرد پاییزی انتظارش طولانی شد، سیگار برگی از برگهایش بر ل*ب نهاد و به یاد سیاهی چشمهای یلدا، دختر دلسرد ننه سرما با خود زمزمه کرد:
– دلتنگِ *شبِ سردِ نگاهِ تو شدم، یلدای شب بلند من،*میدانم که این پاییز میآیی! دوباره شهر را با زمستان سرد گیسوان تاریکت به آشوب میکشانی!
مرد پابیزی کبریت کشید، باد هو کشان فوت کرد… مرد خندید از باد دمسرد پرسید:
– ننه سرما را ندیدی؟
باد، دور اندام مرد چرخی زد و غمگین جواب داد:
– ننه سرما سخت بیمار است، به وعدهگاه تو نخواهد رسید! اَرابهران فصل برای بردن تو، در راه نیست و بدون آمدن ننه سرما خیال آمدن ندارد!
مرد چمدان از دست رها کرد، غمگین بر روی آن نشست و خیره به گذرگاه زمستان، زمزمه کرد:
– یعنی ننه سرما نمیتواند به پایان سال برسد! پس امسال زمستانی نخواهد آمد و پاییزی دیگر را باید آغاز کنم… آه خدای من، دیگر حتماً *این پاییز، با برگها سقوط خواهم کرد!
آن سال فصل زمستانی نداشت! باز هم تکرار پاییز بود و خستگی مهر، دلتنگی آبان، *خودکشیِ آذر و تنهایی مرد پاییزی… تنهایی و تنهایی!
برفی بر زمین باریدن نگرفت، آبی قندیل نبست، سرمای چله کوچیکه و بزرگه، در یادی تکرار نشد!
مرد پاییزی سه ماه دیگر خیره به گذرگاه زمستان قدم زد و سیگار برگ کشید… از تنهایی به شکوه در آمد رعد زد، غرید، باران دلتنگی بارید، بارید و بارید… خسته جان بهخواب رفت!
چشمانش را که باز گشود، خسته و بیتاب برگی دیگر بر ل*ب نهاد کبریتی کشید… باد باز فوت کرد!
گردبادی شد باد، خاکستر برگهای سیگار شدهی مرد را از خانه بیرون راند، هو کشید:
– بلند شو مرد، ارابهرانِ فصل برای بردنت آمده.
مرد خسته جان بر تخت برگهایش نشست، کِش و قوسی به تن خشکش داد… خمیازهی مه آلودی کشید که ناگهان شنید، صدایی از دور میخواند! مرد جادو زده گوش سپرد، صدایی زیبا و رویایی عقل و هوش او پراند! باد بار دیگر نهیب زد:
– زود باش مرد، اَرابهران تو را میخواند.
مرد پاییزی سِحر شده، قدم در پی یافتن صدا نهاد!
باد طوفانی شد بر او وزید تا سد راهش شود… برگهای تن مرد در هوا رقصید! مرد بیتوجه دل طوفان را شکافت و پیش رفت صدا از ل*ب رود بود.
بانوی زیبای بهار تن بلورین خود را در آب میشُست و آوازی زیبا زمزمه میکرد و با لبخندی، گلها را به رَستن از خاک فرا میخواند!
مرد پاییزی هرگز بانوی بهار را ندیده بود، همیشه یلدای دلسرد بود که برای بدرقهی او میرسید… بانوی بهار ،چشم در چشم مرد پاییزی لبخند زد!
عشق در همان نگاه اول در قلب پاییزی مرد جوانه زد، پاهایش سست شد… مرد بیاراده به دور تن دختر بهار پیچید، گویی مسخ شده بود، گفت:
– *کاش آنقدر دلفریب نمیخندیدی!
دخترک دلفریبتر خندید و گفت:
– پس مرد پاییزی تو هستی که یلدا عاشقش بود و همیشه قبل رسیدن بهار، فراریاش میداد و هرگز اجازهی دیدارت را به من نمیداد!
مرد پاییزی از زیبایی بهار، جادو شده گفت:
– دیگر پای فراری نمانده، من آمدهام تا با ب*وسهای تن خزان زدهام را به دلفریبی لبخند و طراوت تن تو سبز کنم. *من بعد از تو فصلی به تکرار خزان نخواهم ماند… مرا با ب*وسهای بهاری کن دختر عطرآگین و سیمین ب*دن!
بهار با دامن سبزش چرخی زد و با هیجان گفت:
– من هم همیشه دلم میخواست به پاییز برسم و در رنگارنگی برگهای تن تو قدم بزنم، همیشه دلم بارانهای پاییزی و خشخش برگهای رنگارنگت را میخواست! برایم پاییزی شو برگ بریز که، *باران اگر ببارد، تو اگر بیایی، پاییز اگر فرار نکند، میرقصم و تو را می*ب*و*سم.
نتایج مسابقه داستان نویسی پاییز اعلام شد
مرد عاشق و بیواهمه پاییزیپاییزی شد، برگهای رنگارنگ خود را بر تن سبز و ظریف دختر دلفریب بهار باریدن گرفت و بهار بیپروا و ر*ق*ص کنان زیر بارش برگهای مرد پاییزی ل*ب بر ل*ب او گذارد!
نفس بهاری دخترک بر تن مرد نشست، برگهای وجودش سبز شد… باد وحشت زده فریاد زد:
– مرد دور شو از نفس بهار، پاییزِ تنت را به یغما خواهد برد!
مرد پاییزی عاشق، لبخند رضایت آمیزی زد و گفت:
– *در من کسی میل به پایان دارد.
دخترک بهاری را رها نکرد، چشمانش را بست و او را ب*و*سید و ب*و*سید… تا آخرین برگهایش را نیز به سبزی بهار بخشید!
پاییز سال بعد ارابهران فصلها، مرد پاییزی را همراه نداشت، بانوی پاییزی را به خانهی سال رساند!
دیگر بوی سیگار برگ در خانهی خزان زده نمیپیچید… در عوض بانوی پاییز با برگها شال گردنی میبافت به یاد مردی که سیگار برگ میکشید و با جنون خزان به بهار تن سپرد.
نتایج مسابقه داستان نویسی پاییز اعلام شد
فضای سالن همایش پر شده بود. این دقیقا همان چیزی بود که الی در چند ماه اخیر برایش تلاش کرده بود؛ از خدا خواسته تلاشش به سرعت نتیجه داد.
سه ماه اخیر شب و روزش یکی شده بود. نمیدانست انتقام است یا التیام غرور جریحه دار شدهاش؟
فقط یک مسیر را انتخاب کرده بود و برای آن میجنگید. بعد از سه ماه بیخوابی و استرس بلاخره استراتژیاش از سمت بزرگترین شرکت دولتی تایید شده بود و حالا به عنوان یک شخص موفق باید مصاحبه میکرد. دقیقاً شده بود همان شخصی که دیگر کسی به آن ضربه نمیتوانست بزند.
با صدای مجری برنامه و صدا کردن نامش از جایگاهش برخواست و به سمت تریبون حرکت کرد بعد از اینکه چند پله طی کرد به بالای سن رسید و پشت تریبون قرارگرفت.
نفس عمیقی کشید دوست داشت در این لحظه نگاهش به عشقش باشد اما افسوس که مسیر زندگیشان از هم جدا بود.
متنی که آماده کرده بود را با آرامش خواند و از حاضرین در همایش خواست تا سوالات خود را بپرسند که در این میان سوالات خبرنگارهای فعال و حاضر در صح*نههای مهم نیز پرسیده میشد و مسلما تیر آخر هدفش را میزد.
یکی یکی سوالات پرسیده میشد دقیقا همان سوالاتی که برایشان تمرین کرده بودم. تا اینکه سوال اصلی مدنظرم پرسید شد:
چه عاملی باعث موفقیت شما شد؟ تا جایی که ما اطلاع داریم شما تازه فارغ التحصیل شده بودید پس چطوری اصلا تونستید همچین استراتژی رو پیاده کنید؟
باید برای سوال اولتون عرض کنم کسی که حالا کنارم نیست باعث شد من به همچین موفقیتی برسم و در مورد بخش دوم سوالتون باید بگم من غم وجودم رو به انگیزه برای رسیدن به اهدافم تبدیل کردم.
ببخشید میشه بدونیم اون شخص چه کسی بودند؟ و چرا الان کنارتون نیستند؟
اون شخص خودشون قبل از موفقیت من از زندگیم رفتند و اطلاعاتی راجب ایشون نمیتونم بدم چون به زندگی شخصی من مرتبط هستد؛ اما در مورد اینکه چرا کنارم نیستن هم باید بگم نخواست که باشه.
دیگه بغضم گرفته بود با گفتن ممنون از حضورتون سعی کردم به سوالات متعدد ایجاد شده پایان دهم. هیچوقت فکر نمیکردم این مصاحبه بتونه انقدر منو بهم بریزه.
شاید اگه تو نمیرفتی انقدر من آزار نمیدیدم و با سربلندی ازت حرف میزدم.من بعد از تو شکسته تر شدم چرا نخواستی منو چرا ندیدی منو چرااا؟
این شده بود کار هر روز توی سرم با او حرف میزدم اما تا به بخش سوالات میرسیدم تازه به این نتیجه میرسیدم تنهاترینم همانند آخرین برگ های باقی مانده بر روی درخت در پاییز من نیز این پاییز، با برگها سقوط خواهم کرد!
هنوز رفتنش را هضم نکرده بودم بدون خداحافظی جدا شدیم، اما حسی درونم مدام نجوا میکرد رفتنش بخاطر این بود که دیگری را پیدا کرده بود. تمام افکارم جنون آمیز بودند تا جایی که در من کسی میل به پایان داشت.
از سالن همایش به زور بیرون رفتم و با هوای بارانی مهرماه روبه رو شدم عجیب دلم میخواست زیر باران راه بروم اما نه تداعی خاطرات میشد و من این را نمی خواستم.
هر رفتنی بازگشتی دارد و مطمئنم تو نیز باز خواهی گشت درست زمانی که دیگر منتظرت نیستم مثلا بعد از خودکشی آذر تو نیز باز میگردی.
با گرفتن تاکسی با عجله سوار شدم و به سمت خانه رفتم سیل پیامک ها نشان میداد که کارم به درست ترین شکل پیش رفته است در میان پیام ها پیام او نیز به چشم میخورد ….
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
الهه کامکارامند
(دلتنگی های پاییزی)
نام نویسنده:
رهاسادات عابدینی
می دانم که این پاییز می آیی!خبرش رادارم؛ قاصدکی سرود آمدنت را پچ پچ واردر گوشِ من زمزمه کرده.
یک سالی می شود، رفته ای، درست همان وقتی که بااشتیاق، حس عاشقانه درون قلبم را نزد تو بازگو کردم
هرگاه به آن شبِ سردِ نگاهِ تو فکر می کنم حس می کنم که درمن کسی میل به پایان دارد.طنین صدای تو هنوز هم در گوش هایم می پیچد (تصور کن هرگز مراندیده ای!)
من بعداز ازتو خودم را نشناختم، توازمن شخص دیگری ساختی، آتشِ کوره ی عشق تو من قدیمی راباخود بردواکنون من جدیدی دراینجا حضوردارد.
این پاییز،بابرگ هاسقوط خواهم کرد!این گونه فرشِ راهت می شوم، اجازه می دهم بیایی و برروی سرزمین پاییزی قلبم قدم برداری و محظوظ شوی ازشنیدن صدای خش خش برگ های زیر پایت.کیش ومات روی ماهت می شوم وقتی که شاهد آذرخش لبخندِ روی ل*ب هایت هستم.قتلگاه من همان جاست،دوگودال نمکین روی گونه هایت.
کاش انقدردلفریب نمی خندیدی!
باران اگرببارد،تواگربیایی،پاییزاگرفرار نکند،می رقصم وتورامی بوسم. عزیزم چیزی در موردخودکشیِ آذرماه برای یکی شدن با زمستان شنیده ای ؟همان طورتمام وجودِ خودم را برای تو شدن، محو می کنم.
نتایج مسابقه داستان نویسی پاییز اعلام شد
برای اطلاع از مسابقات بعدی و شرکت در آن ها در انجمن رمان نویسی تک رمان عضو شوید.
جهت دریافت راهنمایی برای نام نویسی در انجمن رمان نویسی تک رمان یا چاپ کتاب ازطریق ایتا یا تلگرام در ارتباط باشید Taakroman233@gmail.com 09195199153
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.