او برایش لازم بود؛ چون گُلپر برای انار خوردنش!
چون نبات برای چایهای داغ و پررنگش!
او برایش لازم بود؛ چون اکسیژن برای زیستن و او همهجوره لازمش بود! از الف تا یِ زندگیاش، همهشان به وجودِ او گِره خورده بودند و…
بغض فرو میدهد. به کاسهی انارِ بیگلپرش نگاه میکند. به روزهای در حالِ گذشتِ بی او و اشکش میچکد. گیر کرده بود. میان بازوهای تنومندِ به دور خود پیچیده شدهی عشق گیر کرده بود. با قاشق چوبیِ کوچکش، کاسهی محتوی انار را هم میزند. بیهدف، پر از دلتنگی و… میان عشقی واژگون گیر کرده بود.
قسمتی از رمان:
یکُم مهر ماه است و اولین روزِ کاریاش بعد از گذشت سه ماه تابستانی که به خودش استراحت داده و هیچ کلاسِ گروهی و خصوصی قبول نکرده بود.
نگاهش به ساعتِ ماشین میافتد. نُه و هجده دقیقهی صُبح و با این ترافیکی که در آن گیر کرده بود، بعید میدانست که سرِ ساعتِ تعیین شده به کلاسش برسد. از به موقع نرسیدن متنفر بود و حالا به سرش آمده بود.
صدای موزیک را پایین میآورد و همانطور که نگاهش به ترافیک سنگین و وحشتناکِ اول پاییز است، شمارهی آموزشگاهِ هُنرش را میگیرد. بوق سوم نخورده، صدای خانم رمضانی، منشیِ متین و بیحاشیهی آموزشگاهش توی گوش میپیچد.
– سلام و صبحتون بخیر! آموزشگاهِ هُنرِ ایکاروس، بفرمایید؟
بیاراده لبخند کمرنگی میزند.
– آرمانم خانم رمضانی.
و تا میخواهد ادامه بدهد، خانم منشی، ترسیده و شرمنده به میان صحبتش میپرد:
– اِی وای، شرمنده! اصلاً شماره رو نگاه نکردم.
کلافه میشود. ماشین را مورچهوار حرکت میدهد و ناراضی از وضعِ خیابانها برای زنِ منتظرمانده در پشت خط ل*ب میزند:
– به استاد رسولی بگو تا وقتی که برسم، کلاسِ اولم رو مدیریت کنه. توی ترافیکم. گمون نکنم تا نُه و نیم برسم.
خانم رمضانیست و دقیق بودنش و آن صدای خانومانهاش وقتی که گزارشوار توضیح میدهد.
– امروز دوشنبهست. آقای رسولی آموزشگاه نمیان. میخواید با اُستاد رَسا هماهنگ کنم؟
ا*و*ف! چرا یادش نبود که شهاب دوشنبهها را برای خود استراحت میکند؟
ل*ب میفشارد. کلافگیاش شدت میگیرد و ناچار ل*ب میزند:
– لازم نیست! خودم یه کاریش میکنم. خداحافظ.
و بدون اینکه منتظرِ شنیدن جملهی دیگری از جانب خانم رمضانی بماند، تماس را قطع میکند.
بیست و پنج دقیقهی دیگر، درحالیکه به مقصد رسیده است از ماشین پیاده میشود. نگاهِ تابلوی بزرگ و چوبیِ چون تاج، بالای سر ماندهی آموزشگاه میکند. آموزشگاهِ هُنر ایکاروس. لبخند میزند. دلش حسابی برای شغلش تنگ شده بود. قفلِ سانتافهی مشکی رنگِ خاکیاش را میزند و با قدمهای محکم به طرفِ آموزشگاه میرود. از در بازش داخل میشود و در همان وهلهی اول چشمش به رمضانی میخورد که پشت میز مستطیل شکلش و مشغولِ تلفن جواب دادن است. سری به نشانهی سلام تکان میدهد و با مکث ل*ب میزند:
– بالا کلاس دارم یا پایین؟
و رمضانیست که با دست به پلهها اشاره میکند و با فاصله دادنِ تلفن از گوشش، آرام ل*ب میزند:
– کلاس صفر یک.
سری به نشانهی تفهیم تکان میدهد و با محکمتر چسبیدنِ کیفِ چرم و مشکی رنگش، به دو، پلهها را برای رسیدن به طبقهی دوم و کلاسش طی میکند. پشت در که میرسد، دم عمیقی میگیرد و وای از صدایِ قهقهههای دختران و پسران! ابروهایش از شدتِ سر و صدای شلوغِ کلاس بالا میپرند. صدای دخترانهای میآید.
– در حسرتِ دیدارِ رُخش، جانمان بسوخت و خاکستر شد. کو پس این اُستاد آرمان؟
اخم توی هم میکشد. باز هم دختران بودند و شیطنتهایشان و کم ندیده بود از این شاگردها و اتفاقها. وقت تلف کردنِ بیش از این را جایز نمیداند و با بالا آوردنِ دستش، تقهی نرمی به در میکوبد.
صدای خندهها قطع میشود. دستگیره را پایین میکشد و با سلامِ بلند بالا و محکمی داخل میشود. به هیچکس نگاه نمیکند. و مستقیماً راهِ میزش را در پیش میگیرد.
پوزخندِ کمرنگی ناخودآگاه بر کنج لبانش جا خشک میکند و از این صح*نهها زیاد دیده بود که شاگردانش از شدت جذبهی او مات و لال شوند.
روی صندلی جا میگیرد و کیفش را روی میز چوبی و مربعیاش میگذارد. نگاه بالا میآورد و برای لحظهای از چهرههای متفاوت و مبهوتِ هنرآموزانش خندهاش میگیرد.
آمیخته به خنده میپرسد:
– موش خورد زبونتون رو؟
چهرهها همهشان جدید هستند. پسری خوشپوش که از قضا خوشمشرب هم هست، چربزبانی میکند.
– نه اُستاد، زبونمون رو نه. جمالِ شما هوش و حواسمون رو بُرد!
همگی میخندند. به ساعتش نگاه میکند و نباید از اولِ کاری به آنها زیادی رو و میدان بدهد. اخم کمرنگی میکند و….
پدری میرود و گذشتهاش را میراث پسران میکند. همچون قایقی که تصویرش در میانِ آب میافتد؛ ولی با تلنگری کوچک میلرزد و محو میشود، رویایی بر روی سراب شکل میگیرد، شعلههای کوچکی از عشق، تردیدوار جوانه میزنند و از شورهزاری خشک و سوزان زبانه میکشند. در این میان، دخترکی آرزوهایش را بر زورقی شکسته مینویسد و روی موجهای احساسش روانه میکند و روزی که خورشید از پسِ ابرهای تیره برون میافتد؛ شیشهی آرزوهایش از بلندای عرش بر زمین سقوط میکند و حقیقت خاری میشود و به چشمش فرو میرود.
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.