وارد سالن دانشگاه شدم و به سمت کلاسم رفتم. با ورودم به کلاس چشمم به دوستم ساحل خورد که همیشه در حال فک زدن بود. به سمتش رفتم و سلام آرومی به بچّهها کردم. ساحل به سمت صدا برگشت و با دیدنم لبخندی زد و دستش رو بالا برد. من هم با لبخند به سمت ساحل رفتم و گفتم:
– سلام جیگرم.
ساحل با دیدنم لبخند زد و گفت:
– بَه! سلام خوشگلم چهطور مطوری؟
آروم روی صندلی کناریش نشستم و گفتم:
– آی خوبم؛ اگه این درسهای لعنتی بذارن.
ساحل با حرفم خندهای کرد:
– دیگه خرخونی دردسر داره جانان خانوم.
از حرف مسخرهاش بلند زیر خنده زدم که ساحل نزدیکم شد و گفت:
– فعلاً نیشت رو ببند. میگم جانان یک خبر توپ برات دارم.
با تعجب به سمتش برگشتم، گفتم:
– چه خبری؟
– تازه ساناز بهم گفت که برای فردا شب یک مهمونی خفن ترتیب دادن.
بیاراده یک تای ابروم بالا پرید:
– مهمونی؟
ساحل با خوشحالی گفت:
– آره دیگه.
با بیحوصلگی صورتم روجمع کردم:
– خوبه خوش بگذره.
ساحل با تعجب گفت:
– چی رو خوش بگذره؟ قراره باهم بریم جانان خانوم.
با این حرف پفی کشیدم و گفتم:
– ساحل جونم بیخیال من شو خواهشاً!
ساحل با حالت ملتمسی گفت:
– جانان خواهش میکنم؛ فقط این یک بار رو قبول کن.
با کلافگی کتابم رو از کیفم در آوردم، روی میز گذاشتم و گفتم:
– ساحل، تو رو خدا بس کن دیگه. تو که خوب میدونی من از اینجور جاها خوشم نمیاد.
ساحل ل*بهاش رو جمع کرد و با حالت بامزهای گفت:
– خب خوشگلم، امتحانش که ضرر نداره. بعدش هم من تنهایی نمیتونم برم، بی تو اصلاً خوش نمیگذره.