متن احساسی در وصف و تبریک روز پدر
کاری از انجمن تک رمان
متن احساسی در وصف و تبریک روز پدر/
پدرم، تنها یک دوچرخه داشت.
یک دوچرخه قدیمی و از رنگ و رو رفته.
صبح ها بعد از اذان صبح، دوچرخه اش را بر می داشت و رکاب می زد.
از این سر شهر تا آن سر شهر..
در نانوایی کار می کرد و نان حلال سر سفره می آورد.
یادم می آید سوم دبستان بودم.
۲۹ ام شهریور بود و بازار ها و خیابان ها بسیار شلوغ…
مادرم دستم را گرفت و با هم به مغازه عباس آقا رفتیم.
از آن مغازه هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد درونش پیدا میشد.
دو دفتر و یک مداد، یک پاک کن برایم خرید…
من در میان قفسه های فلزی زنگ زده می گشتم و با ذوق به لوازم های رنگی رنگی نگاه می کردم.
در این میان، ناگهان چشمم به قوطی فلزی مداد رنگی ها افتاد.
چشمانم برقی زدند و دستانم بی اراده قوطی را از روی قفسه بر داشتند.
دلم برای آن چهار تا دانه مداد رنگی با قوطی فلزی اش رفته بود..
بدو به سمت مادرم دویدم و بر خلاف انتظارم قوطی را از دستم کشید و پلاستیک های خرید را برداشت و با کشیدن دستم من را از مغازه بیرون برد.
یادم می آید، تا خودِ شب روی ایوان خانه نشستم و برای مداد رنگی هایی که دلم را برده بودند گریه کردم.
۳۰ ام شهریور شد.
پدرم آن روز صبح، طبق روال هر روز از خانه با دوچرخه خارج شد و غروبش بدون دوچرخه آمد.
مادرم متعجب دور تا دور حیاط را نگاه می کرد تا اثری از دوچرخه بیابد.
اما؛ دیگر هیچ دوچرخه ای وجود نداشت.
زیرا، پدر دوچرخه اش را برای خرید آن بسته مداد رنگی به عباس آقا فروخته بود.
من آن شب قوطی فلزی مداد رنگی را که در میان دستان پینه بسته و سوخته پدرم دیدم گریستم…
من آن شب معنای واقعی مهربانی را دیدم..
من آن شب خستگی را در چشمان لرزان پدرم دیدم..
سال ها از آن ماجرا می گذرد.
پدرم دو سال پیش بر اثر صدمه جدی که به پاها و کمرش وارد شده بود از دنیا رفت..
و من تنها از پدرم یک قوطی مداد رنگی به یادگار دارم…
پدرم چشمانت خسته، دستانت پینه بسته، کمرت خم شده، پاهایت ناتوان و قلبت مملو از درد و تنهایی بود..
روزت مبارک قهرمانه من..نویسنده: دنیا نادعلی
دستانش پینه داشت، عرق از عجین سوختهاش میریخت و بندهای انگشتانش از ماندن در سرمای زیاد کبود شده بودند. با این اوضاع نابسامان و سخت، یقیناَ علم پزشکی برایش استعلاجی رد میکرد و شاید هم نسخهای میپیچید که دوایش استراحت مطلق بود و خیالی آسوده، اما… امان از این کلمهی دردناک «اما»، اما او باید به کوهماندن و استواری ادامه میداد. برای چشمان منتظری که به دستان بزرگش دوخته شده بودند و برای لبخندهای خرگوشی کودکش که در دنیای کودکانه و رویاییاش او تنها ابرقهرمان بود.
روز سکوتهای پرحرف، روز شرمندگیهای تلخ، روز پدر مبارک
نویسنده: مهدیه سیف الهی
نویسنده: دل
تایپ رمان، داستان کوتاه، شعر و دلنوشته، ترجمه و آموزش رایگان زبان
بسیار عااااااااااالی