آشوب زنی از جنس دختران امروز…دختری که ساده دل می بازه، ساده اعتماد می کنه و ساده راه حل پیدا می کنه….
آوید،یه مرد به قول خودش تنش رو می فروشه و پول درمیاره…یه مرد که شغلش هم خواب شدن با زنهایی از جنس زن اما بدون حسی از زن بودن و انسانیت.
هر سه شخصیت یه سری باورای مشترک داشتن…اما باید دید الان چی هستن؟
وقتی یه معادله ساده سه مجهولی بشه جواب زندگی سه نفر،سه تن،دو نسل،یه قصه.
روایت عاشقانه هایی که نشکفته پژمرده میشن.
سه تامجهول با کلی معلوم.داده ها به نظر کافی میان واسه حل معادله .فقط کافی دقت کنی که اول لازم جواب کدوم مجهول رو بدست بیاری….
مطمئنا اولی رو که درست حل کنی بقیه خود به خود حل میشن.
با صدای زنگ آیفون. قاب عکس رو روی میز گذاشتم و بلند شدم.
اما از دیدن تصویر درون مانیتور خشکم زد.
برای چی اینجا بود؟
مردد دستم و روی دکمه فشار دادم تا در باز شه.
اشکهام رو پاک کردم و نزدیک در شدم. قبل از اینکه تقه ای به در بزنه بازش کردم.
نگاهش پُر بود، اما پر از چی رو نمی دونستم؟
بی حرف از کنار در کنار رفتم. وارد شد و در رو بست.
به مبلهای گوشه سالن اشاره کردم و گفتم: بفرمایید!
روبروم ایستاد: می خوام بگذری!
منظورش رو نفهمیدم: از چی؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت: پسرم!
عصبی گفتم: حسام خیلی وقته پسرت نیست. نکنه یادت رفته….
نذاشت بیشتر از این ادامه بدم و گفت: حسام خیلی وقته سهم من نیست و هیچ وقت هم سهمم نمیشه، آوید رو بهم پس بده، به حرمت گذشته اونو بهم ببخش.