سرد شد، شبیه به جسم یخ زده که وسط چلهی زمستان هیچ آتشی گرمش نمیکرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عر*یان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایتگر عشقی که از زمان بچگی در دل شیرزاد و نازگل ریشه دواند. اکنون سالها از آن روزها میگذرد که ناگهان رخداد مهیبی این عاشقانه را متلاطم میکند. سرنوشت آنها را به کدام سو خواهد برد؟