در خیال کوچکم باغچه ایست
باغبانی دارد، پشت دیوار دل آشوبم، لاله ای می روید.
آنقدَر آب بپاشم سر آن، تا شود شاخ گل لاله ی من
باغبان اندر خیال، داستان ها دارد. سبزه را آب بده. سیب را بار بزن. او مرا غرقه ی شادی می کند.در وجودم رخنه کرده، من برایش سر سودا دارم و دگر نایی نمانده در وجود، همه را دلدار برد.آن زمانی که همان شاخ گل لاله ی من را بِربود.
گـر یـوسـف قـلـ♡ـب زلـیـخـا بـشـکـسـت
تـا اَبـد پـاے زلـیـخـا بـنـشـسـت ؛
گـَرچـه زلـیـخـا دل و قـلـبـش بـشـکـسـت
امـا غـیر یــوســف دگـر ، بـه ڪســے «♡» نـبـسـت