خلاصه کتاب:
او را همانند دریا، موجدار میدیدم
موجهایی که در اعماقشان حرفهای خاموش و چسب سکوت بر د*ه*انشان زده شده بود. همانند ماهی مرده که خاموشی را برخود احاطه کرده بود! ماهی که خود را به دام صیادش انداخته بود و خاموشی را برگزیده بود! هراسانگیز، خوفناکتر از غرق شدن در افکارش چیزی نمیدیدم! خود را در اعماق وجودش غرق کردم، بدون اینکه بدانم عاقبت خود چیست! شدم همانند نهنگی که از عاقبت خود آگاه است اما باز دوستش داشتم!
خلاصه کتاب:
به راستی که چرا من به حکمی محکوم شدهام که قاضی ندارد؟
چرا میخواهند بیگناهی را پای چوبهدار ببرند؟
مگر بیگناهی هم جرم است؟
فریاد میزنم. فریاد میزنم و امید کمک دارم؛
امّا آخ که نمیدانم چرا همیشه سکوت بر فریاد پیروز است.
چگونه بگویم من نمیخواهم در برابر ناحقهایی که به ظاهر حقاند، سکوت کنم؛
امّا افسوس که من محکوم به این سکوت شدهام...
خلاصه کتاب:
شب بود. کنار عکسها نشسته بودم.
به عکسها نگاه میکردم و به یاد لبخندهای تو که با وجود سختیها، همیشه لبخند بر ل*ب داشتی، اشک میریختم.
تو آن کسی بودی که در تمام روزهای سخت من، به من گفتی که دوستت دارم.
تو آن کسی بودی که من با تمام وجود خواستم بهخاطر عشق، در کنارش باشم.
تو آن کسی بودی که برای لحظههایی که حتی فکرش را نمیکردم به تو فکر کنم، به تو فکر کردم.
تو آن کسی بودی که من با تمام وجود، در کنار تو نشستم.
تو آن کسی بودی که بهخاطر تو، تمام خستگیهایم را به جان خریدم.
خلاصه کتاب:
در این لحظههای آخرم،
به یاد لحظههای ناب زندگی افتادم.
یاد روزهای پر از خاطره، لحظههای شیرین کودکی، لحظات شاد و شیرین و پر از خندههای بچهگانه.
یاد روزهایی که به سختی باهم بودیم. روزهای شیرین کودکی و روزهای شیرین و رویایی زندگی.
یاد روزهایی که باهم شوخی میکردیم و بازی میکردیم و در کنار هم زندگی میکردیم.
خلاصه کتاب:
من کمی عشق پیدا کردم. من کمی درد پیدا کردم. من غم را به چشم دیدم و شادی را تجربه کردم.
اما میدانید، در کنار همه اینها، من هنوز یاد نگرفتهام چطور زندگی کنم!
خلاصه کتاب:این روزها قِید پتوپیچ خوابیدن مقابلِ شومینه یا بخاری را زدهام؛ گرمم نمیکند!
قیدِ چای دارچین با نبات،
حتی قیدِ نقاشی و بامیه را...
این روزها از هر آنچه که تا چندی پیش، دیوانهوار دوستشان داشتم گذشتهام. دلم را زدهاند و منشا این دلزدگی به تو میرسد!
بلند خندیدن را ترک کردهام،
لاک زدن را ترک کردهام،
دیگر بوی خاکِ باران خورده و صدای رعد آرامم نمیکند. همهشان را از سرم در کردهام.
این روزها با خود قهر کردهام.
قیدِ نازکنارنجی بودن را زده و عادتِ کرانچی خوردن را ترک کردهام.
من این روزها حتی خودم را هم ترک کردهام!
من...
من همهچیز و همهکس را ترک کردهام و دلم تو را میخواهد! میخواهم به دیار تو سفر کنم. به جایی حوالیِ بندهای میانیِ انگشتانت؛
یا شاید حتی به جایی حوالیِ گر*دن تا چانهات!
من خود را تَرد کردهام.
من...
من دلم تو را میخواهد و من جز تو؛
تمام جهانم را ترک کردهام!
خلاصه کتاب:همهچیز در یک لحظهی کوتاه اتفاق افتاد و بعد از آن، تمام دنیایم تیره تار و شد.
خانهی گرم و راحتم به جهنمی خوفناک بدل شد.
و بو*س*ههای یار...
امان از عشقی که برایم حکم شکنجه را دارد!
در آخرین طبقهی جهنم، من و پادشاهم در کنار هم با درد رنج و شاید نگرانی...
اما میدانید؟ این درد را دوست دارم!
این شکنجه را با جان و دل میپذیرم!
من او را با تمام وجود میپرستم!
میدانید؟ اگر راستش را بخواهید، من عاشق شیطانم!
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.