به راستی فکر کن که دست هایت را بسته اند؛ چشم هایت در اسارت بند های پارچه هستند و قادر به دیدن نمیباشند. ناتوان و عاجز از درک موقعیتی هستی که در آن غرق شده ای!
نمی بینی، ولی حس می کنی. اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چقدر زجرآور است گنگی درمیان آن حجم از معماهای زندگی... ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار می آورد، بی خبر از دلیلواقعی قتل های اطرافت تنها باید به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی...
واقعا این حقیقت زندگیست؟ یا من در باتالق دروغینش گیر افتاده ام و خود از آن آگاه نیستم... به راستی کدام؟
قلمتان مانا نویسنده عزیز
مرسی ازتون