گاه دنیا، انسان را بازیچه میکند. بازیچه شدن زندگی، ناگهانیست. به خودت که میآیی، میبینی در جایی هستی که هیچ نمیدانی. وارد راهی شدی که نمیخواستی. سرناسازگاری بر میداری؛ اما دیگر راه برگشتی نیست. راهت را با مشورت از عقل و منطقت شروع کردی و مجبوری تا اتمام راه، با عقلت مشورت کنی. راهی که وجودت را تلختر و بغضات را شکنندهتر میکند. در آنجاست که آرزوی مرگ، شب و روزت میشود؛ اما اینکار را هم نمیتوانی انجام دهی.
با همینها بزرگ شدهام؛ اما نمیدانم که، شاید با همینها عاشق شوم. با همینها قلب زخم خوردهام، ترمیم شود و با همینها بمیرم.
شروع:
نگاهی به ساعت مچیم انداختم، رنگِ سفیدش آرامش رو به من تزریق میکرد. آرامشی که همیشه تو این رنگ خارقالعاده هست. عقربهی کوچیک سیاهرنگش روی هشت ایستاده بود، نفس عمیقی کشیدم. هر ثانیه برای من درد بود، دردی که… .
عصبی سری به طرفین تکون دادم، تا حداقل این چندساعت رو به اون گذشتهی مزخرفم فکر نکنم.
درِ کیف سفیدم رو باز کردم و مشغول گشتن شدم. به قول غزل، توی کیف من شتر با بارش گم میشه و واقعاً، الآن باید بگم حرفش درسته! بالآخره کلید فلزی سرد رو پیدا کردم، تویِ دستم فشردمش و به درِ خونه نزدیک شدم؛ توی قفل در چرخوندمش.
حتماً تعجب میکنن که چرا الآن اومدم. تعجب نکنن!
با صدای تیک در، از فکر کردن دست برداشتم و با قدمهایی آهسته وارد خونه شدم. نیمبوتهای کرمی رنگم رو، از پاهای ظریفم بیرون کشیدم و بدون اینکه پالتوم رو از تنم در بیارم، از اون راهرویِ سه متری گذشتم.
سرم به طرز فجیعی میخواست منفجر بشه، سرم منفجر نشه، چی منفجر بشه؟ از صبحِ خروس خون کار بود و کار. واقعاً اگه به کارم علاقه نداشتم؛ الآن خونهنشین بودم.
– مهند؟
من؟! پوزخندی زدم، انتظار داشتم؛ حداقل من رو بشناسه. پوزخندِ دیگهای زدم؛ واقعاً چه انتظاری از خودم داشتم! یه انتظار فانتزی؛ البته انتظار نبود، یه حدس بود.
اصلاً هر چی که بود، بره بهدرک.
بدون اینکه اعلام حضوری کنم، به سمتِ چپ خونه که اتاقها بود رفتم.
من نباید از اونها ناراحت باشم، همهش تقصیرِ خودمه! خودم باید قبول کنم.
کلافه واردِ اتاقم شدم و در رو محکم به هم کوبیدم. سریع خودم رو به تختِ گرم و نرمم رسوندم.
نه، با این حال نمیشه کار کرد. شایدم میشه کار کرد، آره خوب هم میشه. با سرگرم کردنِ خودت و غرق کردنِ خودت تویِ کلی ایمیل، پرونده و کلی چیزِ دیگه، میشه.
واقعاً چی شده؟! ساکت شدم و مشغول مرور اتفاقات شدم. وارد شدنم به خونه، صدا کردنِ مامان و عصبانی شدنِ من.
من حق ندارم عصبی شم! حق با مامانه. عصبی شدنِ من بیمعنیه! خیلی هم بیمعنیه. اصلاً معنی نمیده.
مگه چی شده؟ مگه همین انتظارو نداشتم؟ مگه این هم یکی از حدسهام نبود؟ اونوقت چرا الآن ناراحت میشم؟ کارم اشتباهه. خیلی هم اشتباهه. یک نفس عمیق کشیدم و با ولع، عطرِ گلِ یاس رو وارد ریههام کردم. عطری که همیشه، توی اتاق من پیداش بود.
مرسی خواهری?
من هیچوقت رمانم رو چاپ نمیکنم خوشبختانه یا بدبختانه=°) رمان خوب توی مجازی کم شده و اگه من روزی به اون درجه رسیدم، بیست شدن تو مجازی رو بپسندم? مرسی امید مرسی انرژی?
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
خیلی قشنگ بود ?
لطف داری سمانه جان? =°)
نویسـنده جـآنم مـوفق بـاشــی بہ امیــد چـاپ رمـان هـای زیـبایت ?
مرسی خواهری?
من هیچوقت رمانم رو چاپ نمیکنم خوشبختانه یا بدبختانه=°) رمان خوب توی مجازی کم شده و اگه من روزی به اون درجه رسیدم، بیست شدن تو مجازی رو بپسندم? مرسی امید مرسی انرژی?
خسته نباشی عزیزم. قلمت مانا?
اگ لایک لاو بود من خسته نمیشدم که =/
لایک لاو از آن تو?
مبارک باشه گُلی مهربونم
امیدوارم همیشه موفقیتهات رو ببینم:)
چرا کامنت تو رو ندیدم من؟??
?مرسی ذوقکننده و انرژیدهنده??
میبینی???
خسته نباشی عزیزم
ان شاالله رمان های بیشتری ازت ببینیم
سماع داره چی میگه؟-_- یا وازده؟???
مرسی عزیزم*-* نمیشه با بودن تو خسته شد که ?
خسته نباشی عزیزم
با بودن تو و انجمن قشنگت *-* که نمیشه خسته شد=*)
خسته نباشی نویسنده جانم =*)
با بودن تو که نمیشه خسته شد =*)