مَنِ ویرانه
مَنِ دیوانه
مَنِ…
خاکسترم کن
خاکستر نشینم…
*****
گاهی مرگ، تلخ و غمانگیز نیست.
گاهی شیرینتر از قند و شکر میشود،
گاهی میشود آرزوی مهم،
گاهی میشود وِرد همیشگی زبانت … .
امان از وقتی که ذکر شود.
*****
همش میگیم زمان که بگذره درست میشه.
زمان چیزی که خ*را*ب شده رو درست نمیکنه،
حال بدی که ساخته شده رو خوب نمیکنه،
دنیایی که جلو چشمام ویرون شد رو بر نمیگردونه!
باوری که نابود شد رو درست نمیکنه،
حال داغونی که برام ساخت رو، رو به راه نمیکنه.
زمان، مَنِ دیوانهی ویرون شده رو اون آدم قبل نمیکنه؛
فقط میشه بهش عادت کرد.
*****
خشت به خشت ساختم دیواری رو با باورهایی که به خوردم دادند.
آجر رو آجر بلند کردم دیوار حرفهایی که تو مخم کردن … .
ریخت،
دیوار حرفها و باورهایی که برام ساختن به یکباره آوار شد روی شونههام!
قد سنگینی دنیا روی شونههام حسش میکنم.
چهجوری تحمل میکنم این همه سنگینی رو … .
*****
سکوت سکوت، سکوت!
خوراک لحظههایم شده،
پُر از گفتن و نگفتنها.
پُر از فریادم، فریادی محکوم به خاموشی و سکوت!
پُرَم از کلماتی که تا روی ل*بهایم میآید و همانجا حبس میشود و محکوم به نگفتن.
مَنَم و حجم عظیمی از نگفتههای محکوم به حبس!
خسته نباشید
خسته نباشی نساجانم
مرسی عزیز دلم ?