هنگام طلوع خورشید و آغاز فروغ، چشمانم به ساعت دیواری دوخته میشوند. زیر ل*ب با خود تا عدد سه میشمارم. سه ثانیه از کرورها ثانیهای که به زیستن مشغول هستم گذشته؛ اما ل*بهای من به خنده مهمان نشده است. همچنان چهرهای عبوس، چشمان گود افتاده و ماهیچههای دهانی که به سمت پایین خم شده است؛ مهمان صورتم است. آه! ده ثانیه شد و من خبر ندارم که پس از این ده ثانیه، زیستنم پنج قرن ادامه مییابد یا پنج ثانیه. خبر دارم که ثانیهای دیگر جزء وقایع زندگیام محسوب میشود؟ ثانیهها بهسرعت برق و باد میگذرند و مانند گردبادی مرا گیج میکنند؛ اما همچنان صورتم، میزبان چهرهای عبوس است. پس از سالیان سال به پایین خم کردن آن ماهیچهها دیگر به سمت بالا نمیآیند. خبر ندارم تکان خوردن عقربههای بعدی ساعت دیواری را در تیلهی چشمانم نظارهگر هستم یا ثانیهای دیگر وجود ندارد؛ اما بازهم دچار احساس زیبایی به نام... یاد نمیآید؛ فراموشش کردهام. چه مینامیدماش؟ لبخند؟! واژهای غریب است؛ واژهای که علیرغم گذر طوفانی ثانیهها هنوز با آن آشنا نشده است. نگاهی به دیوارهای ترکخورده میاندازم. به تار عنکبوتها، در نیمهباز زنگزده و پالتویی که سالهاست روی چوب لباسی آویزان شده و خاک گرفته است. فراموش کردهام! اینها چه زمانی پدید آمدهاند؟ اینجا کجاست؟ از چه زمانی روی این صندلی چوبی نشستهام؟ حافظهی خود را از دست دادهام. فراموش کردهام. فراموش کردهام در چه زمان و مکانی زندگی میکنم. فراموش کردهام. چه کسی هستم. فراموش کردهام چگونه با لبخند به صورت عبوس خود زینت دهم. فراموش کردهام خودم را دوست داشته باشم. ذهنم بیوقفه در حال به یاد آوردن وقایع است. در بیشهی فراموشی گم گشتهام.
خداقوت💖🦋
خسته نباشی عزیزم.
قلمت مانا.
قلمت مانا آیناز جان
همیشه به نوشتن و موفقیت👏🌸
لذت بردم از دل نوشته ها.
خسته نباشی نویسنده عزیز