درسدن_آلمان
سال ۱۹۸۴
زمان حال
دود پیپ چوبی همانند مه غلیظی فضای اتاق کار بزرگش را فرا گرفته و به بیرون از پنجره خیره شده است. گلولههای برف ریز و فراوان بر سر سبز کاجها آوار میشوند و از آنها رنگ میربایند. با نبضهای دردناک و کوبندهای در طرف راست سرش و آغاز سردردهای میگرنی، شقیقههایش را سرش را میان دستانش میگیرد تا کمی آرام شود؛ اما با صدای جیغ و عربدهی شدیدی از طبقهی پایین که با کلماتی نامفهوم مخلوط شده است، رشتهی افکارش پاره میشود.
– ع*و*ضیها! حق ندارین بیرونم کنین! هی با تو هستم ابله، من رو بذار زمین!
با شدت گرفتن صداها پیپ را آهسته روی میز چوبی_شیشهایاش قرار میدهد و با کشیدن دستی در موهای فندقی فرفریاش به سمت در چوبی اتاق میرود و آن را هل میدهد که با صدای قیژمانندی باز میشود. از راهپلهی چوبی طولانی پلهها را یکی دو تا پایین میرود و همانطور که به سالن اصلی بازی گام برمیدارد؛ صدای بمش را بلند میکند و با لحنی عصبی و بیحوصله داد میکشد:
– اینجا چه خبره؟!
معرفی رمان در حال تایپ هفت خبیث
با این سخن او تمام جمعیت حاضر در سالن ساکت و به او خیره میشوند؛ حتی دختر نوجوانی که در میان بازوان تنومند کریستف تقلا میکند و صورتش از شدت فریادهایی که زده سرخ شده است. سرانجام کریستف با نظری به پیرامونش و نگاه بدی به دخترکی که در آ*غ*و*ش گرفته، نفس عمیقی میکشد و با آن صدای مردانه شروع به توضیح میکند.
معرفی رمان در حال تایپ هفت خبیث