دلنوشته: فریب چشمانت
ژانر : عاشقانه، تراژدی
نویسنده: F A L C O N
مقدمه:
وقتی ازت دورم، نمیتونم فریب چشماتو بخورم و حقایق برام مثل روز روشن میشه، اما امان از روزی که میای و من چشمم به چشمات میوفته، مثل یک انقلاب درونی، از هم میپاشم…
برشی از دلنوشته در حال تایپ فریب چشمانت
هی با خودم فکر میکنم
میگم خدایا، یعنی تو نمیتونی یه کاری کنی که از این عذاب راحت شم؟ البته که میتونی ها، میخوای صبر من رو امتحان کنی؟
من آدم صبوری نیستم به خودت قسم، میدونی یه جاهایی کم میارم، منم آدمم خب!
الانم دقیقا توی همین حالتم. خدایا چشمم همه چی رو میبینه، دروغ رو میشنوه، خیانت رو میبینه، توهین رو میشنوه، اما دلم قبول نمیکنه… وقتی میخوام به کارایی که کرده فکر کنم دلم میاد بهم نهیب میزنه میگه یادت رفته چشمای قشنگشو؟ یادت رفته حرفایی که زیر زیرکی کنار گوشت میگفت؟ یادت رفته اون شبی که از ذوق داشتنش تا خود صبح پلک روی هم نذاشتی؟
الان چی شده؟ چرا میخوای به حرف عقلت گوش بدی؟میخوای پا بذاری روی دلت و شکست سنگینی رو تجربه کنی؟
وقتی که نیست، خوب به همه چی فکر میکنم و با خودم میگم دیگه تمومه این ر*اب*طه به درد نمیخوره و هزارتا برنامه میچینم برای اینکه چطور ازش جدا بشم، چه طور فراموشش کنم و یک زندگی دیگه رو برای خودم شروع کنم.
میاد، میبینمش و هرچی بافته بودم پنبه میشه. شاید بگید چرا؟ جواب توی چشماشه، چشماش باهام کاری رو میکنه که میگم گور بابای عقلم و گور بابای هرچی که دیدم ازش.
توی یه باتلاق احساسی دست وپا میزنم که فقط دارم بیشتر فرو میرم، اگه ساکت بمونم اوضاع عوض نمیشه و اگه دست وپا بزنم هم بیشتر غرق میشم…
***
یه روزی، یه جایی به خودت میای. میبینی که خودت موندی و یه زندگی پوچ وتوخالی که توش هیچ آدم واقعی ای نیست و همه از دم منفعت طلب و سودجو هستن. خیلی دوست دارم بدونم روزی که بفهمی زندگی رو خیلی بد باختی چه واکنشی میخوای نشون بدی؟
اون روز، دیگه جای برگشتی نیست، یعنی تو هم بخوای برگردی دیگه من آدم برگشتن نیستم.
یا نمیرم یا اگر رفتم هم جوری میرم که فکر کنی اصلا توی زندگیت نبودم. پس الان بجنب! الان تا دیر نشده تا فرصت جبران داری تلاش کن. اگر دیر بشه دیگه خدا هم نمیتونه منو راضی به موندن کنه.
خودتم خوب میدونی هیچوقت دیگه کسی رو مثل من پیدا نمیکنی که عشق واقعی بهت بده، بهت محبت کنه، وقتی ناراحتی سرت رو توی آغوش خودش بگیره و وقتی خسته ای کنارت دراز بکشه و اینقدر توی موهات دست بکشه و نوازشت کنه که خواه ناخواه خواب تورو بدزده.
الان حال من، مثل حال یه بچه ست که بهش یه مداد سیاه دادن و گفتن حالا زندگیت رو رنگ کن! یالا، رنگش کن! زندگیمو دست عقابی میبینم که چنگش زده و داره میبره و دور و دورتر میشه.
دلنوشته در حال تایپ فریب چشمانت به قلم الناز معاونت انجمن رمان نویسی تک رمان
پیشنهاد میکنم به شدت????????