آن روزها انگار واقعا در اوج اسمانها بودم…
چه بی دردسر میگذشت زندگی!
و من بی خبر روزها را پشت سر میگذاشتم؛
هنوز معنی روزهای سخت را نچشیده بودم؛
معنای بدبختی، برایم نخواندن درس بود و امتحان فردایش…
مقابل ایینه ایستادم به خودم نگاه کردم چقدر در این دوسال شکسته شده ام؛ انگار این دوسال اندازه بیست سال مرا پیر کرد!… همه چیز خوب پیش میرفت؛ روزها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم؛ مهمانی هفتگیمان با بچه های دانشگاه بود. جو خوبی داشت، من و بارانا کنار بقیه ایستاده بودیم؛ از مهمانی لذت میبردیم. نگاه شیرینی را روی خودم احساس کردم؛ به سمت نگاه برگشتم؛ پسری با چشمهای به رنگ عسل را دیدم، که تا به حال در مهمانی هایمان ندیده بودم. لبخند ملیحی زد؛ با لبخند جوابش را دادم؛ انصافا پسر خوشتیپ و خوش هیکلی بود؛ چشم بعضی از دخترها را گرفته بود با ارنچ ارام به پهلوی بارانا زدم. تا حواسش را به من بدهد. نگاه شاکیاش را به من انداخت، لب زدم -بارانا اون پسره کیه اونجاست تا حالا ندیدمش تو میشناسیش؟ با چشم به او نشانه دادم تا متوجه شود چه کسی را میگویم. بارانا زیر چشمی نگاهش کرد لب زد.
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
خسته نباشید.
قلمتون مانا.
ممنون عزیزم مرسی از شما که خط خطی ذهن منو خوندید
نویسنده عزیز خسته نباشید ?