مقدمه:
شبانگاهان دال گیر است،
سکوت پیچ است!
دیده در بر میگیرد سیاهی را
میبارد و میبارد و میبارد.
اندر این محفل غم، اندر این ظلمت شب
نیست تویی، نیست دلی!
من هستم و تنهایی، من هستم و آشوبی…
من هستم و سینهی چپ خالی!
»فاطی«
——
– مهسیـما، مهـسی وایسا منم بیـام.
مهسی همونطور که با عجله، قدمهاش رو برمیداشت گفت:
– میخوام صدسال سیاه نیای، دیر شد. میفهمی؟ دیــر.
– خب بابا تو هم، همین یه بارو خوا…
تا اومدم ادامهی حرفم رو بگم برگشت سمتم و با صدایی که توش عصبانیت و حرص موج میزد گفت:
– هی نگـو همین یه بار .
تو هر روز منو االف خودت میکنی، منِ دیوونه هم هر روز میگم حاال دفعهی آخره میام دنبالت، ولی
بـــاز دلم واسه خانــوم میسوزه باید بیام از تو تخت درش بیارم.
– من…
-حرف نزن فقط گمشو بیا.
با چشم غرهای روش رو برگردوند و راه مدرسه رو درپیش گرفت. راست میگه ها، خخخ هرروز با تیپا،
لگداش بیدار میشم.
من تو این شونزده سالی که دارم زندگی میکنم یه بار نشده که صحرخیز باشم و…
– پانی!
با صدای جیغ مهسیما به خودم اومدم و پشت سرش راه افتادم.
وارد حیاط مدرسه که شدم یه نفس عمیق کشیدم و راه کالس رو با مهسی در پیش گرفتیم.
مهسی دیگه داشت اشکش در میومد، آخه چند دفعه قبالً به خاطر من کالس خانم رفیعی رو دیر
اومده بودیم و بهمون تذکر داده بود که اگه یک بار دیگه دیر بیایم، ما رو به دفتر مدیریت میبرند.
🤩💖خداقوت
عالی خسته نباشید.
لذت بخش بود خسته نباشید
عالی خسته نباشید نویسده عزیز
خسته نباشید نویسنده عزیز
قلمتون سبز و مانا🌸💜