رمان نیروی برتر، راجع به کسانی هست که افسانه میشوند! کسانی که با جان و دل، برای نجات مردمانشان به میدان جنگ میروند.
این رمان راجع به کسانی هست که، نیروی برتری دارند نیرویی که “شاید” کسی نتواند شکستش دهد.
نیروی برتر، ترکیبی از نیروهای خارقالعادهایست که برترین نیروی جهان را تشکیل میدهد.
سخن نویسنده:
تا جایی که من اطلاع دارم رمانی شبیه به رمان من نیست!
یعنی به نظر خودم ایدهی رمان کاملاً متفاوته، و با ترکیب چندتا از موجودات نیرویی به وجود میاد. این رمان برای من خیلی با ارزشه و بدونید که فقط کسایی که هم سلیقهی من هستند باید بخونند چون سلیقهها متفاوته و ممکنه کسی دوسش نداشته باشه:).
این رمان دو جلدیه، و همه چیز توی جلد دوم آشکار میشه:)
باید بگم که هر اسم یا مکان همهش زادهی ذهن منِ نویسندهست.
_تو باید خوشحال باشی که این نیرو رو داری! برترین نیرو توی جهانِ!
“قسمت اول”
نگاه سرد و یخیاش را به آن لباس سبز رنگ دوخت.
_بانو؟
بیحس به او نگریست. چیزی نگفت. خودش باید میگفت. عادت نداشت خود را کنجکاو نشان دهد.
– این…
به همان لباس سبز رنگ که به نیم متر هم نمیرسید اشاره کرد.
لباسی که اگر میپوشیدش فقط قسمتی از بالاتنهاش را میپوشاند و شکم و… را به نمایش میگذاشت. سپس قسمتی از رونهای پایش را میپوشاند. رنگ سبزش، برق میزد.
– برازندتونه بانو!
با همان دو تیلهی بیحس به او نگاه کرد. نه عصبانی بود و نه ناراحت، بیتفاوت بود.
تنها یک جمله را بر زبان آورد:
– این لباس برای من مناسب نیست!
دهانش باز شد. یعنی چه که مناسب نیست؟ مگر مشکلش چیست؟ برای او چه خوب است؟ نگاهش را به زمین دوخت به همان زمینی که حال، در این اتاق سفید بود. از استرس ناخنهایش را در پوست ظریف دستش فرو میکرد. نمیدانست چه میشود. شاید عاقبت بازهم بیرونش کنند.
– چرا حرفی نمیزنی؟!
با بیحسی تمام سخن میگفت. او که بود؟ بیحس ترین موجود عالم؟
چانهاش لرزید. مردمک چشمش لغزید. با هر توانی که داشت؛ با هر لکنت زبانی که بود؛ صحبت کرد تا حداقل حرفی زده باشد.
– بـ… بانو؟ کـ… .
خسته شده بود از این لکنت زبانش. لکنتی که هنگام ترس به سراغش میآمد.
– ببین؟
جملهاش قطع شده بود. نگاهش را از کف اتاق گرفت و به آن چشمان آبی رنگ دوخت.
وقتی دید نگاهش میکند گفت:
– این لباس، خیلی خیلی بازه!
صدای تپش قلبش را شنید، ادامه داد:
– این لباس اصلاً به من، که ملکهی آیندم نمیخوره!
سرش را پایین انداخت. همیشه اشتباه میکرد.
حرفی نزد، چه داشت که بگوید؟!
جانی در بدن نداشت. نمیتوانست بایستد.
– بـ… .
بیحستر از هر چه گفت:
– مرخصی!
دهانش را همانند ماهی باز میکرد تا چیزی بگوید ولی نمیتوانست.
فضای سنگینی در اتاق بود. باید قبول میکرد که همیشه بیرون میشد.
موهای طلایی رنگش پریشان روی صورتش بود. بیحوصله و خسته کنارش زد. با پاشنهی پا چرخید و به سوی در رفت.
– در ضمن…
برگشت و با بیحوصلگی نگاهش کرد.
بیحوصله بود. خیلی! خسته شده بود.
حتی به او نگفت “بله”!
منتظر بود تا “بله” ای بگوید اما نگفت. بیخیال منتظر ماندن شد.
– به طیلا بگو بیاد.
پوزخندی کنج لبش جا خوش کرد. “طیلا” همیشه طیلا بود.
همیشه او بود.
برگشت و در حالی که دستگیرهی طلایی را میفشرد، بغض لعنتیاش را خفه کرد.
دانلود رمان از طریق سایت تک رمان در دسترس بوده و نویسندگان می توانند رمان خود را در انتشارات تک رمان منتشر کنند. سایت و انجمن تک رمان در تاریخ 1398/8/20 راه اندازی شده است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " تک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
جلد دوم تایپ نشده و به احتمال زیاد به این زودیها تایپ نمیشه
افتضاح بود
میدونم=/
بد نبود سوالات زیادی توی ذهنم رو به وجود اورد جلد دومش کجاست؟ و اسمش چیه؟