داستان این رمان در مورد دختری به نام آلما است که به پسر دایی اش علاقه دارد.
اما پسر دایی اش حتی حاضر نیست به او نگاه کند.
دایی اش پسرش را مجبور می کند تا با آلما نامزد شود.
آنها با هم نامزد می شوند، اما بنا به دلایلی نامزدی شان بهم می خورد و این سر آغاز داستان است
ولی ورق برمی گردد…
با دیدن بیتا برایش دست تکان داد و به سویش رفت.دست بیتا را
فشرد و گفت:
-سلام،انگار خیلی خوشحالی؟
بیتا با هیجان گفت:استاد یوسفی امروز نیومده.
برق خوشحالی در چشمان آلما درخشید و گفت:جدی؟ کی گفت؟
_سام پور کرمی دیشب زنگ زده بود به استاد برای کار گروهی که داده بود فردا بیاریم استاد گفته فردا نمیاد به بچه ها خبر بده، این قشنگ حالا اومده. میگه استاد نمیاد.
آلما نفس راحتی کشید و گفت:آخیش خیلی نگران کارگروهیم بودم
هنوز آماده ش نکرده بودم.
-حالا چیکار کنیم؟ بیکاریم.
-بزن بریم پاساژگردی،بعدم برم تعمیرگاه ببینم ماشینم درست
نشده،کف کردم از بی ماشینی!
_آره واقعا! تو ماشین نداشته باشی منم لنگم!
-روتو برم دختر به سنگ پا گفتی زکی.
بیتا خندید و گفت:چاکرتیم دادا!
-منظورت آبجی بود دیگه؟
-آ، قربون آدم چیزفهم،به چه سرعتی آی کیوت می گیره؟!
آلما از لحن او خندید و گفت:بیا بریم اینقد داش داتی نیا واسه من!
چند قدمی نرفته بودند که با سام برخوردند.سام پسری قد بلند با
پوستی سفید و چشمانی درشت عسلی رنگ.در کل جذاب بود اما
نمی شد گفت که زیباست.