سمیه در ماشین را به ضرب باز می کند و خودش را عین یک گونی پر از خرت و پرت تویصندلی پرت می کند. منتظرم دوباره کرکر بخندد به سرکار خانم فیروزه صبور و فروشگاه نمونه اش. خودم هم نیشم تا بناگوش باز است ولی سمیه نمی خندد.
هی سمی چی شده؟
شانه بالا می اندازد: خوشم نیومد
دقیق می شوم در اجزای صورتش. به لب هایش و خط های نازک کنارش و به پل شکسته ی روی
بینی اش. صورتش وقتی ناراحت است واقعا وحشتناک می شود و حالا ناراحت است. نگران می
گویم: از چی خوشت نیومد؟
دستش را توی هوا تکان می دهد: از همین لوس بازیا … چند ماهه جون کندم واسه شوی زنده، مجوز ندادن بعد میان پشت تریبون فرت فرت ….
حرفش را می خورد و به آدم هایی نگاه می کند که حالا یا مثل من از اینکه اسمی ازشان برده اند
خوشحالند یا مثل سمیه از هزار و یک چیز ناراحت و شاکی اند. آدم هایی که از آسانسور برج میلاد بیرون می آیند و میروند سوار ماشینشان شوند. ماشین را روشن می کنم. اینجور وقتها باید ساکت بمانم.
یک جورهایی بهم برخورده، حداقل حالا می توانست دلخوری مجوز نگرفتنش را نگه دارد
برای یک وقت دیگر … تا بخواهم بقیه فکرم را بگیرم دستش می نشیند روی دستم و صورتش از
هم باز میشود: آفرین، خیلی خوب بود. خیلی خوشم اومد.