مقدمه:
من، پادشاه هستم. معنای واقعی وحشت و هراس؛ پس بترس از دریده شدن،
بترس از رویایی با من، بترس از پادشاه وحشت و تاریکی، از پادشاهِ پادشاهان،
سلطان جنگل رعب و وحشت. و اما من، ماه تاجدار، مادهشیری وحشی؛ همچون ماه تنها،
زیبا و اما همانند «تو» با خویی وحشی. مادهشیری زخمی که برای دریدن و
به نیش کشیدن لحظهشماری میکند.
من، روح خود را به آن مادهشیر پیشکشی کردم و این پیشکشی مبارک!
——
نفسنفسزنان و درحالی که همچنان نگاهش به مسیر پشت سرش بود، در آن کوچهی تاریک و خوفناکی که
تنها صدای قدمهای او در آن میپیچید، میدوید و به چشمانش اعتمادی نداشت و گمان میکرد
که هنوز هم آن انسانهای گرگنما به تعقیبش میپرداختند. نگاهش را به مقابلش برگرداند و
به پاهای کمقوتش فشار بیشتری وارد کرد و کوچهای که
تنها یک درب ویلایی بزرگ را در خود جای داده بود و مابقی دیوار،
درخت، سایهها و اشباح ترسناک بود را رد کرد و تنش را در پیچوخم کوچه، بهسمت راست هدایت کرد.
با ذوقذوق کردن کف پاها و خسخس کردن ریهاش، بهاجبار دستش را به دیوار رساند و
دستان د*اغ و عرق کردهاش را مهمان سرمای استخوانسوز سنگهای سفید کرد.
شانهاش را به دیوار تکیه داد و
پاهایش را به سختی در یکجا صافوصامت نگهداشت. هنگامیکه تمام تنش به جز
قفسهی س*ی*نه و عضلات گ*ردنش از حرکت بازایستاد، زانو خالی کرد و
مقابل جدولگذاریهای کنارش با زانو نقش بر زمین شد. کف دستانش به سرعت سر خوردند و
بهروی آسفالتهای بیرحم چسبید. زانوانش از شدت ضربه و سستی ذوقذوق میکردند و
نبض گرفته بودند. سرش به پایین افتاد و برای جرعهای هوای تازه، دَم عمیقی کشید.
انگشتانش را در کنارش مشت کرد و چشمان د*اغ کرده و خیسش را بلند کرد. نگاه سرگردانش را حیران و
ترسیده به اطراف گرداند. گویا به ابتدای خیابان اصلی رسیده بود که در آن هنگام از شب،
خلوتتر از بیابانهای لوت شده بود. خیابان یکطرفهای که تنها با چراغهای زرد و پایهبلند، روشن شده بود.
درختان کاج و توت، در آن روشنایی ترسناک و خوفناک به نظر نمیرسیدند.
تمامی مغازهها و دکانها بلااستثنا بسته بودند و تنها صدای نفسزدنهایش در آن سکوت یکدست میپیچید.
نفس گرفت و اشکهای مزاحم را با دستان بیحسش زدود و تنش را به بالا کشید تا که برخیزد و
به فرارش ادامه بدهد؛ اما با بالا آمدن مایعی از میان نای به سمت گلو و دهانش، ناخواسته عق زد و
سرش را درون جوی کثیف و بدبو فرو برد. معدهاش به سوزش افتاد و حیوانی درنده درون شکمش چنگ انداخت.
دوباره آن سوزش تا پشت دندانهایش بالا آمد و به یکآن هرچه در معدهاش جای داده بود را بالا آورد که
به همراه هر تلاش، پهلوها و معدهاش تیر میکشید و فشار زیادی به شقیقهها و چشمهایش وارد میشد.
صدای کشیده شدن لاستیکهایی به روی آسفالتها آنچنان بلند و
دانلود رمان خدیو ماه به قلم مهدیه سیف الهی
تیز بود که گوشهایش سوت کشیدند و کمی هشیارتر شد.
– چی شدی دختر؟!
عق زد و دستش را بهروی شکمش چنگ انداخت و به سرعت سر بلند کرد. نگاه م*ست و
گیجش که به مرد غریبهی مقابلش افتاد، چشمانش تار گشتند و تصویر مقابلش منشوری و شطرنجی شد.
چشمانش را چندینبار پیاپی باز و بسته کرد؛ اما سرگیجه هم به آن حالات اضافه شد و تنش به گرمایی همچون تب نشست.
دیگر جانی برای عق زدن نداشت و چشمانش از هر زمانی خیستر شده بودند. دست مردانهای به روی شانه و
صورتش نشست که تنش را سوزاند و نفسش را برید. مرد جوان با آن قامت رشید و
هیبت درشت مقابلش زانو زده بود و صورت دخترک لرزان و مبهوت را تمیز میکرد.
مقداری آب از درون بطری را درون مشتش پاشید و به آرامی به صورت دختر ریخت که نفسش را برید.
صورت زردش را با نگاه به رنگ شبش از نظر گذراند و با ابروهای در هم غرید:
– چی به سرت اومده؟!
اما دخترک، مات و لرزان به شبح مقابلش چشم دوخته بود که بخاطر ضعف شدید،
افت فشار و خیسی چشمهایش قادر به واضح دیدنش نبود. مرد، با آن صورت عصبی و
چشمهای به خون نشسته ترسناکتر و باابهتتر شده بود؛ اما دخترک، بیحال و
درحالی که ناخنهای بلندش را در گوشت شکمش فرو میکرد
با صورتی درهم از درد به آن چشمهای خاص خیره شده بود.
نفس گرفت و کلافه پوفی کشید و بازوی نحیف دختر را میان انگشتان کشیدهاش به یغما برد و
با جستی نگاهی او را بههمراه خود کشاند. چشمان دختر رفتهرفته خمارتر و خواستنیتر از سابق میشدند و
بهروی اعصاب نداشتهی مرد جوان تیغ میکشیدند.
دلش میخواست سیلی محکمی به روی صورت سفیدش بنشاند و
بر سرش فریاد بکشد؛ اما قطرهای اشک که لجوجانه از میان پلکهای دختر به بیرون فرار کرد دستش را مشت و
ابروهایش را بیشتر درهم کرد.
تمام حرصش را بهروی بازوی نحیف دختر خالی کرد که بیجان و
تلوتلوخوران با همان تک اشکی که روی گونهاش خودنمایی میکرد «آخی» از روی درد سر داد.
نالهاش تا مغز استخوانش را سوزاند و جانش را به ل*ب رساند که به سرعت از فشار پنجهاش کم کرد و
سوئیچ را عصبی به سمت مرد دیگر پرت کرد.
– برمیگردیم.
https://taakroman.ir/teacher/%d9%85%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%b3%db%8c%d9%81%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%87%db%8c/
😌💖منتظر بعدیها هستیم😌💖
بسیار زیبا بود. خیلی لذت بردم. خسته نباشین نویسنده محبوب
خسته نباشی😍😍
مثل همیشه بی نظیر. 😎
ممنون دوستان عزیزم🤩😍😍
تشکر ویژه از سایت خوب تکرمان⭐
عالی بود خسته نباشید نویسنده عزیز👏🏻👏🏻
بسیار زیبا
تبریک میگم
موفق باشید
خداقوت مهدیه جان💪
ممنون بابت انتشار این رمان زیبا😎
منتظر آثار دیگهت هستیم😍💜